حالا که خودت اینجا رو میخونی میتونم خودت رو مخاطب کنم... اینجوری راحتترم...
اون لحظه که شروع کردی به توضیح دادن در مورد حست خیلی عادی بودم.. و البته خیلی خوشحال برای تو....
ولی به هیچ وجه فکرشم نمیکردم که بعدش چه اتفاقی میفته....
وقتی گفتم که خوش به حالت اصلا منظورم به خودم نبود... به طور کلی گفتم... و همه ی دنیا رو مخاطب قرار دادم.... که توی دنیا خیلی باباهای دیگه هستن و خیلی دخترهای دیگه... و خیلیها این شانس تو رو ندارن...
مثل احمق ها... حتی یک لحظه هم فکر نکردم که ممکنه من هم توی همین موقعیت یا مشابهش باشم....
که همین چند روز پیش .... ولش کن این قسمت رو....
حتی وقتی گفتی تو نمیفهمی... تو نمیتونی تهش رو درک کنی.... حتی اون موقع هم فکر نکردم که ممکنه بفهمم!!!!!
اصلا من یه آدم دیگه بودم که از بالا به قضایا نگاه میکردم... حتی خودم رو نمیدیدم....
بعد از اینکه گفتی آره ... که خوشبختی... که ممکن بود.... از همین جا یهو شروع شد.... یهو از اون بالا افتادم پایین ... شدم خودم... درون خودم بودم و یهو اشراف پیدا کردم به قضیه... یهو دیدم کجای ماجرا وایسادم.... و سعی نکردم جلوشو بگیرم... نمیدونم اصلا فرصت داشتم جلوشو بگیرم یا نه....
ولی با هرجمله شدیدتر و شدیدتر شد.... سر سومین جمله بود که فکر کنم مچم رو گرفتی... مدت گریه م کوتاه بود ولی خیلی عمیق بود... از اعماق وجودم بود... با تمام حسم...
حتی فکر نکردم که بیرون اتاق مامانم نشسته .. بچه ها هستن... که در محکم بسته نشده.... که اصلا چه شانسی آوردم که برای خوندن ایمیل اومدم توی اتاق که صدا مزاحم نباشه وگرنه الان جلوی همه ی اونا....
......

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر