میدونی جالبی ماجرای پست قبلی چی بود؟
بنا به اتفاقهایی که توی زندگی برام افتاده بود و تجربه های تلخ دوره ی کودکی و بعد جوانی نسبت به مزاحمت آدمها حساس بودم....
اگه کسی یه کامنت مزخرف میذاشت حالم بد میشد... اگه کسی نگاه بد میکرد... حرف بدی میزد.... احساس امنیت نداشتم...
و بدترین قسمت تلفن بود... اگه کسی زنگ میزد و اذیت میکرد.... به کل حالم بد میشد... رنگم میپرید...اصن یه وضی....
ولی الان هیچ! در حد یه عصبانیت کوچولو که بانوشتنش از بین رفت... همین!
من قوی شدم یا جو جامعه به قدری گه شده که ناراحت شدن بابت این چیزا سوسول بازیه؟
....
یه زمانی یکی از عزیزترین نزدیکانم رو از دست دادم... قتل!!!
فکر کن پرونده سیاسی بوده... سالها پیش البته.... بعد خانواده ی احمقش .... ۲۱ ساله م بود که رفتم بازجویی... در جریان یه عشق و عاشقی بودم و شکست عشقی سختی رو آقای بازجو بهم تحمیل کرد... که البته بابتش ازش ممنونم...
بنده ی خدا اونموقع بهم گفت این یارو به درد تو نمیخوره!!!!
بعدا فهمیدم درست میگفت....
حالا این عشق و عاشقی حاشیه بود.... اصولا انقده غم و شوک وارده بابت از دست دادن و نوع از دست دادن اون عزیز سنگین بود که من نمیتونستم به غم عاشقی یه جوون ۲۱ ساله بهایی بدم....
بعد زنیکه که البته اونم همون عزیز رو از دست داده بود زنگ میزد خونه ی ما و هرکی برمیداشت - فرق نمیکرد- شروع میکرد فحش ناموسی دادن....
من تا سالها صدای زنگ تلفن نابودم میکرد...
------
حالا از همه ی این حرفها گذشته... قدر نزدیکان و عزیزانتون رو بدونید.... گرچه خیلی باید مشنگ باشین که به این نصیحت گوش بدین....
ولی یه روزی دیگه ندارینشون... و حسرت یه نگاه محبت آمیز رو دارین.... آرزوی اینکه بغلش کنین و بهش بگین که چقدر عزیزه براتون... که مهم نیست هرچقدر از دستش حرص خوردین... که مهم نیست چقدر اختلاف سلیقه دارین... که مهم نیست اگه گاهی دلخور میشین از هم دیگه... که مهم نیست چقدر مزاحم همدیگه میشین...
اینکه خیلی خیلی عزیزه علیرغم همه ی این حرفها...
که باز داره گریه م میگیره...
بنا به اتفاقهایی که توی زندگی برام افتاده بود و تجربه های تلخ دوره ی کودکی و بعد جوانی نسبت به مزاحمت آدمها حساس بودم....
اگه کسی یه کامنت مزخرف میذاشت حالم بد میشد... اگه کسی نگاه بد میکرد... حرف بدی میزد.... احساس امنیت نداشتم...
و بدترین قسمت تلفن بود... اگه کسی زنگ میزد و اذیت میکرد.... به کل حالم بد میشد... رنگم میپرید...اصن یه وضی....
ولی الان هیچ! در حد یه عصبانیت کوچولو که بانوشتنش از بین رفت... همین!
من قوی شدم یا جو جامعه به قدری گه شده که ناراحت شدن بابت این چیزا سوسول بازیه؟
....
یه زمانی یکی از عزیزترین نزدیکانم رو از دست دادم... قتل!!!
فکر کن پرونده سیاسی بوده... سالها پیش البته.... بعد خانواده ی احمقش .... ۲۱ ساله م بود که رفتم بازجویی... در جریان یه عشق و عاشقی بودم و شکست عشقی سختی رو آقای بازجو بهم تحمیل کرد... که البته بابتش ازش ممنونم...
بنده ی خدا اونموقع بهم گفت این یارو به درد تو نمیخوره!!!!
بعدا فهمیدم درست میگفت....
حالا این عشق و عاشقی حاشیه بود.... اصولا انقده غم و شوک وارده بابت از دست دادن و نوع از دست دادن اون عزیز سنگین بود که من نمیتونستم به غم عاشقی یه جوون ۲۱ ساله بهایی بدم....
بعد زنیکه که البته اونم همون عزیز رو از دست داده بود زنگ میزد خونه ی ما و هرکی برمیداشت - فرق نمیکرد- شروع میکرد فحش ناموسی دادن....
من تا سالها صدای زنگ تلفن نابودم میکرد...
------
حالا از همه ی این حرفها گذشته... قدر نزدیکان و عزیزانتون رو بدونید.... گرچه خیلی باید مشنگ باشین که به این نصیحت گوش بدین....
ولی یه روزی دیگه ندارینشون... و حسرت یه نگاه محبت آمیز رو دارین.... آرزوی اینکه بغلش کنین و بهش بگین که چقدر عزیزه براتون... که مهم نیست هرچقدر از دستش حرص خوردین... که مهم نیست چقدر اختلاف سلیقه دارین... که مهم نیست اگه گاهی دلخور میشین از هم دیگه... که مهم نیست چقدر مزاحم همدیگه میشین...
اینکه خیلی خیلی عزیزه علیرغم همه ی این حرفها...
که باز داره گریه م میگیره...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر