ما توی تاریخ خانوادگیمون هیچ تاریخ خاصی نداریم به جز تولد....
نه مرگ و سالگرد کسی یادمونه...
نه روزهای جهانی...
و نه حتی سالگرد ازدواج.... آخرین باری که سالگرد ازدواج رو به خودمون حال دادیم سال ۸۷ بود... خرداد سال ۸۷....
بعد اون هیچ سالی نشد که یادمون بمونه....
مثل فیلم بی پولی که داشتیم میدیدیم که تلفن زدن که عزیزی رو بردن بیمارستان.... و بعد اون سه سال گذشت و دیگه بقیه ی فیلم رو ندیدیم...
هیچوقت هم دعوا نمیکنیم... توی خودمون میشکنیم گاهی ... ولی میگذره....
چهار روز در سال... وقتی روز تولد یکیمون میشه با عرقگیر و تنبون میشینیم پای کیک و شمع و یه عکس میگیریم نه واسه یادگاری واسه اینکه ثابت کنیم یادمون بوده...
این روزها خیلی هراسانم... از مرگ خیلی میترسم... هم از مرگ خودم هم از مرگ بقیه...
نمیخوام بهش فکر کنم... ولی گاهی زنده تر از خود زندگی میاد و صاف زل میزنه به من....
مشکل هم میدونم از کجا ناشی میشه...
از قدرت تخیل فوق العاده قوی من!!!!!!!!!!!!
به همین کوفتی.
نه مرگ و سالگرد کسی یادمونه...
نه روزهای جهانی...
و نه حتی سالگرد ازدواج.... آخرین باری که سالگرد ازدواج رو به خودمون حال دادیم سال ۸۷ بود... خرداد سال ۸۷....
بعد اون هیچ سالی نشد که یادمون بمونه....
مثل فیلم بی پولی که داشتیم میدیدیم که تلفن زدن که عزیزی رو بردن بیمارستان.... و بعد اون سه سال گذشت و دیگه بقیه ی فیلم رو ندیدیم...
هیچوقت هم دعوا نمیکنیم... توی خودمون میشکنیم گاهی ... ولی میگذره....
چهار روز در سال... وقتی روز تولد یکیمون میشه با عرقگیر و تنبون میشینیم پای کیک و شمع و یه عکس میگیریم نه واسه یادگاری واسه اینکه ثابت کنیم یادمون بوده...
این روزها خیلی هراسانم... از مرگ خیلی میترسم... هم از مرگ خودم هم از مرگ بقیه...
نمیخوام بهش فکر کنم... ولی گاهی زنده تر از خود زندگی میاد و صاف زل میزنه به من....
مشکل هم میدونم از کجا ناشی میشه...
از قدرت تخیل فوق العاده قوی من!!!!!!!!!!!!
به همین کوفتی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر