یک بار برای باران توضیح دادم چرا وقتی یک وبلاگ نویس رو میبینی انقدر با تصوراتت اختلاف داره. اصلا چرا یک آدم اونی نیست که مینویسه.
آدم وقتی حرف میزنه وقتی به صورت عادی داره زندگیش رو میکنه اگه نخواد خیلی سعی کنه که خلاف واقع رو به تو نشون بده اگه سعی نکنه ذهن تو رو منحرف کنه یک شمای کلی از اون آدم توی ذهنت درست میشه که فارغ از قضاوتهای وابسته به چهارچوبهای پوسیده به آدم اصلی نزدیکه.
اما وقتی یکی تصمیم به نوشتن بگیره قضیه به کل فرق میکنه. این آدم هرچقدر هم که زور بزنه و سعی کنه خودش باشه نمیتونه. چرا؟ خیلی ساده ست. چون تصور درستی از خودش نداره. نمیتونه داشته باشه. فقط میتونه در مورد چیزهایی بنویسه که دوست داره بنویسه. در مورد چیزهایی مینویسه که براش مهمه. که دغدغه شن. برفرض من برام اهمیتی نداره هی در مورد زندگی زناشوییم تجزیه و تحلیل کنم. همه چی برام حل شده ست. همه چی واضحه. همه چی همونجاییه که باید باشه. دغدغه ی فکری من چه خوبش چه بدش این نیست. پس نمینویسم در موردش و خودم هم اینو نمیدونم. اصلا متوجه نمیشم. لزومی هم نمیبینم.
گاهی کم در مورد بچه هام مینویسم. گاهی اونا دغدغه ی شیرین من هستن. ولی به خوبی مشخصه که دغدغه ی اصلی من خودم هستم.
همین باعث میشه که یه وبلاگنویس ( نه نویسنده) هیچوقت خود کامل وبه طبع اون خود واقعیش نباشه. قسمتی از خودش که مهمه براش باشه و یا قسمتی از خودش که دلش میخواست اینجوری بود. یا اون قسمت از خودش که دلش نمیخواست. یا .....
حالا که خودم و وبلاگهام رو بررسی میکنم متوجه میشم دوقسمت بارز داره. یک قسمت اونجاییه که میخوام جالب ومهم باشم. و یک قسمت هم بدتر از خودمه. خشن تر. بدجنس تر. و این رو دوست دارم چون بهم احساس قدرت میده.
این پسره گاجش رو مدرسه جا گذاشته و همه ی افکار من رو بهم ریخت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر