دنیا به سبک من: جهان و ما فی ها مشتمل بر کدوی سرخ شده واقعیتی که وجود دارد.

یعنی که چی ... که من سعی میکنم همه چی رو راست ِ راست بگم... یا جوری بپیچونم همه چی رو که راست به نظر بیاد. راست اصلا یعنی چی؟
من توی فضای دیگه ای هستم امشب....
من قسمت دیگه ای از این سریال رو دیدم و الان یه آنی دیگه هستم...
حالا که چی بیام بگم مثلا چه کوفتی دیدم و یا حس کوفتی من الان چیه...
چه فایده که بخوام ادا دربیارم و جبهه بگیرم علیه همه ی اونایی که بقیه در مقابلشون جبهه میگیرن....
یا چه فایده که بخوام ادا دربیارم و مثل خر سر تکون بدم  که بله ایشون راست میگن.... یا که بله ایشون هر زری میزنن به من چه و من نباید نظری داشته باشم و قضاوتی بکنم....
من همینم که هستم... توی سن ۱۴-۱۵ سالگی موندم....
یه زنی که داره ۴۰ سالش میشه ولی هنوز بعضی از قسمتهای گنده ی وجودش یه دختر نوجوون زمخت و ناوارده....
حتی نابالغ... حتی باکره....
همینجوریش شاید خیلی هم خوب باشه... ولی دیگه با چهره ی من جور درنمیاد...
نه که کلاس بذارم و بگم حوصله ی بزرگ شدن ندارم.... نه!
اصلا بزرگ بشو نیستم....
همه ی زورم رو همون روزها زدم برای بزرگ بودن برای بیشتر فهمیدن برای باشعور بودن برای باکلاس بودن.. برای هر نوع بهتر بودن از نوع مسخره ی روشن فکرانه ش.....
زورم همون روزها تموم شد... و من دیگه نتونستم بزرگتر بشم...
شرمنده...
شرمنده...
شرمنده...
همینم.. ساده ... زودباور... عاشق... خر.... با رفتاری نوجوانانه...
وقتی نمیگم بچه گونه و میگم نوجوانانه یعنی همون دورانی که زشتی ..همون دورانی که دست و پات و بدنت رشد نامناسب دارن...همون دورانی که سیبیل داری.... همون دورانی که دست و پاچلفتی هستی... همون دورانی که گند میزنی... همون دورانی که نه زنی نه دختر.... همون دورانی که به محض شکفتن پژمرده میشی....
دوران گهی بوده میدونم... ولی حتی از بچگیهام بهتر بوده...
و من حتی نمیتونم از خیالاتم برای خودم حرف بزنم...
از اینکه چقدر راحت میتونم قاتل بشم... میتونم بکشم... تیکه تیکه کنم....
چه راحت خراش بدم روح لطیف خودم رو....
چه راحت به جنون میرسم....
چه راحت میسازم و ویرون میکنم...
چه راحت و ساده دیوانه م...
باید گفت ... گفت و حتی دوباره نگاهش هم نکرد...
دیوونه م کرده این سریال....
یه سریال معمولی... که نه نویسنده هاش و نه کارگردانش نفهمیدن چه کردن با دل من.... که صد البته قصدشون به این ظریفی نبوده!
و من دوباره عاشق میشم... صدباره و هزار باره...
بازهم و بازهم و بازهم....
.
عشق همون انرژی هیجان یافته ست.... و من پر انرژی هستم... انرژی بزرگی که باید صرف کارهای بزرگ میشد و نشد... انرژی عظیمی که سرتاپای وجودم رو به آتیش کشیده....

باید این هیجان رو ازش دور میکردم... باید....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر