بالالایکا

من اهل شعر و شاعری نیستم... یعنی آخرین باری که بودم نه سالم بود... بعدش ترک کردم.
اما دیشب که تا صبح داشتم خوابت رو میدیدم هی برام شعر میگفتی و حرفهای قلنبه سلنبه میزدی و من هی تایید میکردم و به‌به چه‌چه میکردم!!!
حالا خوبه خیلی هیجان زده نشدم و خونسردی خودم رو به طور عجیب و تاریخی ای حفظ کردم!
ببین اگه هیجان زده میشدم چیکار میکردم!

بگم کم آوردم؟ آره خب... کم آوردم.... چی رو کم آوردم؟ تمرکز و توجه... از وقتی لو رفتیم منهم رفتم توی هپروت و نمیفهمم کجاست اینجا!

دلم خیلی حرفها میخواست که برات بگه.... اما نمیاد... حرفهام گیر کرده اون پایین و نمیاد بالا... چرا؟ نمیدونم....
اصلا به جورایی گوزپیچ شده!

اما در عین حال خوبه... همه چی خوبه... زندگی کلا چیز خوبیه.... یعنی اینکه باید خوب باشه. چاره ی دیگه ای نداره...
به قول استاد محکومیم به خوب بودن.

مرسی که هستی....

۱ نظر:

  1. من فدای تو ، به جای همه گلها تو بخند ...


    آخه من چقدر چیز یادت بدم دختر ؟
    اونی که توش منو میدیدی ، اسمش خواب نیست ، کابوسه دختر جون ، کابوس ... ملتفتی ؟؟؟!

    خدا بهمون خیلی حال داد ها !! اساسی ...
    باور کن اگه هر کدوممون مینشستیم به تنهایی صدها نفر ساعت کار کارشناسی میکردیم و برنامه ریزی میکردیم برای این پیش آمد ، نمی شد که نمیشد ولی حالا ... بودن تو خوبترتره . دیگه تعارف تیکه پاره نکن لدفن !

    پاسخحذف