نمیدونم چرا امشب برنگشتم به یارو یه چیزی بگم....
فکر کنم بیش فعالی حاد داشت...
هرکی نوبتش میشد که نونش رو بگیره شروع میکرد به غر زدن که زود بردار بیا کنار....
میخواستم بگم ببین... نون در نمیره... سرجاش توی تنوره.... چته ملت رو هول میکنی دستشون میسوزه؟
ولی نگفتم....
چرا نگفتم؟

زل زده بودم به شاطر و خمیر گیر و غیره....
همیشه نونوایی سنگکی رو دوست داشتم...
یکیشون اومد و در گوش اون یکی یه چیزی گفت....
بعد اون یکی گفت نه بابا شایعه ست....
بعد برگشت به من نگاه کرد...

تازه امروز داشتم به همسر جان میگفتم اعتماد بنفسم خیلی رفته بالا...
قربون اون اعتماد بنفس چسکی خود برم که تازه این بالا رفته شه!

استاد میگفت تو مثل اون یارو هستی که رفت در خونه مردم رو زد شلنگ قرض بگیره....
بعد طرف که اومد در رو باز کرد گفت فلان فلان شده ی پدرسگ هم خودتی .. شلنگت رو هم نخواستم!!!!!
البته ماجرا داره... که من حال تعریف کردنش رو ندارم... اصلش که از بیرون دیده میشه همینه دیگه!

۲ نظر:

  1. باید میگفتی! من بودم لااقل یه چپ چپ تمیز رفته بودم!!!

    پاسخحذف