آزادی

خاطره ی دست تکون ندادن دیگه شده همون خاطره.... بیخیال خاطره ها....
من نمیتونم یک روز اسارت رو هم تحمل کنم. نمیتونم. توی همون یک روز پیر میشم. میشکنم. یه آدم دیگه میشم. 
خلافکار نبودی که زندان افتاده باشی. اونم توی وطن خودت. سیاسی نبودی که پای عقیده ت وایساده باشی. 
یه سرباز بودی. یه داوطلب بودی. یه پسر بودی. یه پدر بودی. بچه بودی. جوون بودی. پیر بودی.
دفاع کردی از خودت. دفاع کردی از خانواده ت. دفاع کردی از هم وطنت. 
اسیر شدی. اسیر شدی. اسیر شدی. 
و این اسارت ادامه پیدا کرد. 
شهید شدن از همه ش آسونتر باید بوده باشه. مجروح شدن هم سخته ولی باز شدنی بوده. اما اسیر شدن؟ گاهی حتی هم اسارت همه جراحت. اونم برای سالها. 
اونوقته که باید خاطره رو کنار بذارم. کنارت بشینم. دو زانو. دستهات رو ببوسم و بگم ممنونتم. ببخش که اون روز به خفقان عرف جامعه از توی ماشین برات دست تکون ندادم. ببخش.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر