من و مامانی نقاط اشتراک زیادی داشتیم. در اون زمان مادربزرگ من آدم بسیار روشنفکری بود. معلم هم بود. و من برای اون زمان خانواده م آدم سنتی محسوب میشدم البته اگه بشه یه بچه رو آدم حساب کرد.
من خیلی دوستش داشتم. اون اوایل بیشتر از مامانم. اون عاشق من بود. نوه اول بودم. بعدها که بزرگتر شدم یاد گرفتم به دنیا باج بدم. و بزرگترین باجی که دادم این بود که هیچ کس رو بیشتر و یا حتی اندازه مامانم دوست نداشته باشم .... خیلی کمتر مورد قبول بود. این باج رو میدادم که دنیا مامانم رو ازم نگیره.
ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر