دو جا رو بدجوری سکوت کردی....
توی این ۴ سال...
وقتی میگم سکوت کردی نه اینکه حرف نزدی فقط... با تمام انرژی هات سکوت کردی... سکوتت رفت توی چشمم اصن...
یعنی یهو سنگینی این سکوت رو حس کردم با تمام وجود....
یه بار اون روز بعد اون همه جلسه ی مشاوره بعد چند جلسه کلاس کودک درون اومدم پیشت... برعکس همیشه صاف رفتم سر اصل مطلب که میخوام حرف بزنم....
بعد از دوساعتی که پیشت بودم یک ساعت و نیم بدون وقفه حرف زدم و اشک ریختم... گریه ی واقعی... واقعی که میدونی یعنی چی... یعنی درد وغم و رنج باهاش میچکه....
بعد تو گوش میکردی و غمگین شده بودی... غمگین شدنت رو دیدم....
بعد اونجا یه چیزی گفتم که دیگه خیلی دردناک بود... که دلت واسه بچه کوچولویی که جلوت نشسته بود و زار میزد بدجوری رفت.... همونجا... یهو سکوت کردی... یعنی همه ی سلولهات سکوت کرد و من سکوتت رو شنیدم....
یک بار هم این دفعه ی آخر...
همون جا که در مورد مامان بزرگم گفتم...
گفتم که چطور آخر عمری توی آسایشگاه بود... گفتم که وقتی حالش بد شده بود برای اینکه بقیه پیرمرد پیرزنها نترسن از مرگ برده بودنش توی زیرزمین.... و چقدر ترسیده بود...
دیگه برات نگفته بودم که توی زیرزمین تنها بود... دیگه برات نگفته بودم که از چشمهاش خاله م فهمیده بود که ترسیده چون نمیتونست دیگه حرف بزنه.... حتی با اینکه من گفتم کسی رو مقصر نمیدونم.... و تازه اینا رو هم نگفته بودم ولی تو باز سکوت کردی... باز هم درد رو توی وجودت حس کردم....
و شاید نگفتم اینا رو برای اینکه احساس گناه خودم رو کم کنم...
گرچه که من تقصیری نداشتم... من اون زمان آرزو میکردم کاش قدرت داشتم و خودم از مامان بزرگم نگهداری میکردم... وقتی میگم قدرت از همه لحاظ منظورمه.... یعنی حتی از لحاظ روحی....
دیگه برات تعریف نکردم که وقتی براش زیر پوش جوراب میفرستادم نشستم و دونه دونه اسمش رو روی اونا گلدوزی کردم که دوست داشته باشه....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر