چند روز پیش با دوستی حرف میزدم... یه دوست خیلی خوب... یه دوست نزدیک... یه دوست خاص....
یه جایی حرف کشیده شد به تو... به اینکه من چقدر تو رو قبول دارم و اون چقدر تو رو قبول نداره و من واقعا بهش حق میدم...
اما بعدش لازم شد بشینم و با خودم کمی خلوت کنم... ببینم کی درست میگه... چی درسته ... نکنه من زیادی دارم تو رو قبول میکنم....
راستش کمی هم ترسیدم... ترس که نه... ولی خب یه چیزی شبیه ترس... که نکنه....
اما درست شد.. فکر کردم که مهم نیست کی درست میگه و چی درسته و چقدر درسته... مهم اون چیزیه که بهش اعتقاد داری... مهم اعتماده....
اگه توی اون خطرناک ترین پیچهای زندگیم... همون جاهایی که پایینش یه دره ی خیلی خیلی عمیق و تاریک و ترسناک بود... و راه باریک بود... و هیچ جایی برای دست انداختن نبود... و همون جاهایی که تو خیلی عادی بهش نگاه میکردی... اگه من اونجاها به تو و حرفهات شک میکردم...
اگه شک میکردم چیکار میخواستم بکنم؟ هیچی!!!!
یعنی اگه شک کرده بودم سقوط میکردم...
اگه قبولت نمیکردم همونجا هنوز مونده بودم...
دیگه مهم نیست که حرفت درست بوده یا نه... مهم اینه که از روی اون لبه ی نازک بالای پرتگاه رد شدم... الان جای امنی ام ... دستم رو گرفتی و خیلی راحت ردم کردی.... ولی اگه دستت رونمیگرفتم؟ اگه به دستت اعتماد نمیکردم؟
دیدم که برای اولین بار توی زندگی ذهن من تصمیم گرفته به یکی اعتماد کنه...
باور میکنی؟ برای اولین بار توی زندگی... همیشه تنها بودم... همیشه میشنیدم و نمیپذیرفتم... اعتماد نداشتم... باور نداشتم... به هیچ کس... نه مادر نه پدر نه معلم نه هیچ کس دیگه....
برای آدمی با این حجم عدم اعتماد داشتن تو معجزه ست...
پس دیگه نگران درست و غلطش نیستم... سالهای سال خودم و عقلم تصمیم گرفتیم... حالا هم خودم و عقلم تو رو انتخاب کردیم برای هدایت.... پس برو که دنبالت میام....
بقیه ش دیگه مهم نیست...
البته همیشه ی همیشه ته ذهنم اون احساس عدم اطمینان مطلق و شک و تردید وجود داره... نه به خودت... به قضاوت خودم! به اونچه که در تو نمیپسندم....
راستش روبگم...
خودشیفته تر از اونم که بین خودم وتو، تو رو انتخاب کنم... :)
یه جایی حرف کشیده شد به تو... به اینکه من چقدر تو رو قبول دارم و اون چقدر تو رو قبول نداره و من واقعا بهش حق میدم...
اما بعدش لازم شد بشینم و با خودم کمی خلوت کنم... ببینم کی درست میگه... چی درسته ... نکنه من زیادی دارم تو رو قبول میکنم....
راستش کمی هم ترسیدم... ترس که نه... ولی خب یه چیزی شبیه ترس... که نکنه....
اما درست شد.. فکر کردم که مهم نیست کی درست میگه و چی درسته و چقدر درسته... مهم اون چیزیه که بهش اعتقاد داری... مهم اعتماده....
اگه توی اون خطرناک ترین پیچهای زندگیم... همون جاهایی که پایینش یه دره ی خیلی خیلی عمیق و تاریک و ترسناک بود... و راه باریک بود... و هیچ جایی برای دست انداختن نبود... و همون جاهایی که تو خیلی عادی بهش نگاه میکردی... اگه من اونجاها به تو و حرفهات شک میکردم...
اگه شک میکردم چیکار میخواستم بکنم؟ هیچی!!!!
یعنی اگه شک کرده بودم سقوط میکردم...
اگه قبولت نمیکردم همونجا هنوز مونده بودم...
دیگه مهم نیست که حرفت درست بوده یا نه... مهم اینه که از روی اون لبه ی نازک بالای پرتگاه رد شدم... الان جای امنی ام ... دستم رو گرفتی و خیلی راحت ردم کردی.... ولی اگه دستت رونمیگرفتم؟ اگه به دستت اعتماد نمیکردم؟
دیدم که برای اولین بار توی زندگی ذهن من تصمیم گرفته به یکی اعتماد کنه...
باور میکنی؟ برای اولین بار توی زندگی... همیشه تنها بودم... همیشه میشنیدم و نمیپذیرفتم... اعتماد نداشتم... باور نداشتم... به هیچ کس... نه مادر نه پدر نه معلم نه هیچ کس دیگه....
برای آدمی با این حجم عدم اعتماد داشتن تو معجزه ست...
پس دیگه نگران درست و غلطش نیستم... سالهای سال خودم و عقلم تصمیم گرفتیم... حالا هم خودم و عقلم تو رو انتخاب کردیم برای هدایت.... پس برو که دنبالت میام....
بقیه ش دیگه مهم نیست...
البته همیشه ی همیشه ته ذهنم اون احساس عدم اطمینان مطلق و شک و تردید وجود داره... نه به خودت... به قضاوت خودم! به اونچه که در تو نمیپسندم....
راستش روبگم...
خودشیفته تر از اونم که بین خودم وتو، تو رو انتخاب کنم... :)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر