شدی امامزاده...
نمیطلبی من رو....
در حسرت دیدنتون و صحبت کردن باهاتون دارم میسوزم مادر جان.... پس چرا نمیطلبی....
سنگی که الان جلوی پام انداخته شده خیلی بزرگه... خیلی....

دیروز بعد مدتها دلم مامان میخواست....
میخوامت... جوری که هیچ کس رو اینجوری نمیخوام.... و تو دوری میکنی و در پرده پنهان میشوی....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر