سه تا چیز رو توی بچگی درون خودم خفه کردم...
یکی احساساتی بودن و گریه کردن و ادبی نوشتن.
نشونه ی ضعف میدونستم و سعی میکردم قایمش کنم. یادمه کلاس پنجم دبستان یه انشا درباره ی مادر یا معلم نوشته بودم که خودم روم نشد بخونمش... به نظر خودم خیلی احساسی بود... قرمز شده بودم... معلممون خودش خوند و دو نمره به خاطر همین موضوع کم کرد ازم... تا کلاس اول دبیرستان انشا نمیتونستم بنویسم به همین خاطر... تا اینکه کلاس اول دبیرستان از یه فامیلی یاد گرفتم به طنز بنویسم... یهو شکوفا شدم... دیگه همه ش مینوشتم تاهمین الان!
یه راهی پیدا کرده بودم برای نوشتن و تخلیه شدن جوری که احساساتم بروز نکنه و همه چی رو به مسخره بگیرم!
گریه کردن هم که حرفش رو نزن.... انقده گریه قورت دادم توی این سالها که موندم چرا نترکیدم!!!!! عذاب بزرگ فیلم دیدن بود... وای به اینکه فیلمش خودش هم گریه دار بود....
این روزها به بهانه های کوچیکتر از اینهم گریه میکنم.....
دومی دوست داشتن آدمها بود...
نگران بودم که با دوست داشتن بی قید و شرطم عزیزترینها رو از دست بدم... به روزگار باج میدادم که کسی رو ازم نگیره... ترس از دست دادن داشتم... فکر میکردم دوست داشتن بقیه کسانی که خیلی بهم نزدیک نیستن باعث از دست دادن نزدیکترها میشه....
عذابی کشیدم بابتش.... هنوز هم از دوست داشتن میترسم... گرچه کمتر ولی هنوز هم هست....
سومی حس ششم بود....
به شدت این یکی رو توی خودم سرکوب کردم... خوابهایی که دیدم... حس پیش بینی که داشتم.. و قدرتهای پنهان خودم... انقدر ازشون میترسیدم که انگار جادوگری باشم که اگه کسی پی به جادوش ببره به آتیشش میکشه.... از خودم میترسیدم... از قدرتی که میدیدم.... همه ش رو یه سیاهی گنده و ترسناک و سرد و ... میدیدم... و فرار میکردم....
خلاصه خیلی بیچاره بودم یه زمانی.
یکی احساساتی بودن و گریه کردن و ادبی نوشتن.
نشونه ی ضعف میدونستم و سعی میکردم قایمش کنم. یادمه کلاس پنجم دبستان یه انشا درباره ی مادر یا معلم نوشته بودم که خودم روم نشد بخونمش... به نظر خودم خیلی احساسی بود... قرمز شده بودم... معلممون خودش خوند و دو نمره به خاطر همین موضوع کم کرد ازم... تا کلاس اول دبیرستان انشا نمیتونستم بنویسم به همین خاطر... تا اینکه کلاس اول دبیرستان از یه فامیلی یاد گرفتم به طنز بنویسم... یهو شکوفا شدم... دیگه همه ش مینوشتم تاهمین الان!
یه راهی پیدا کرده بودم برای نوشتن و تخلیه شدن جوری که احساساتم بروز نکنه و همه چی رو به مسخره بگیرم!
گریه کردن هم که حرفش رو نزن.... انقده گریه قورت دادم توی این سالها که موندم چرا نترکیدم!!!!! عذاب بزرگ فیلم دیدن بود... وای به اینکه فیلمش خودش هم گریه دار بود....
این روزها به بهانه های کوچیکتر از اینهم گریه میکنم.....
دومی دوست داشتن آدمها بود...
نگران بودم که با دوست داشتن بی قید و شرطم عزیزترینها رو از دست بدم... به روزگار باج میدادم که کسی رو ازم نگیره... ترس از دست دادن داشتم... فکر میکردم دوست داشتن بقیه کسانی که خیلی بهم نزدیک نیستن باعث از دست دادن نزدیکترها میشه....
عذابی کشیدم بابتش.... هنوز هم از دوست داشتن میترسم... گرچه کمتر ولی هنوز هم هست....
سومی حس ششم بود....
به شدت این یکی رو توی خودم سرکوب کردم... خوابهایی که دیدم... حس پیش بینی که داشتم.. و قدرتهای پنهان خودم... انقدر ازشون میترسیدم که انگار جادوگری باشم که اگه کسی پی به جادوش ببره به آتیشش میکشه.... از خودم میترسیدم... از قدرتی که میدیدم.... همه ش رو یه سیاهی گنده و ترسناک و سرد و ... میدیدم... و فرار میکردم....
خلاصه خیلی بیچاره بودم یه زمانی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر