گاهی که به دستم نگاه میکنم و پیش چروکها رو میبینم... که قراره در آینده ای نزدیک تبدیل به چروک بشن متوجه میشم که دارم پیر میشم.....
و یه جورایی غرق لذت میشم....
یادم نمیاد جوونی کرده باشم... نه درسی خوندم ... نه هنری یاد گرفتم... نه کاری کردم... نه درآمدی داشتم... نه حتی تفریح جالبی کردم.... به هرچیزی یه نوک کوچولوی هراسان زدم....
اما در حسرت هیچ چیز نیستم....
از سن خودم لذت میبرم...
با خودم فکر میکنم چرا؟
میبینم معیارهام تغییر کرده.... وقتی به بچه هام نگاه میکنم از وجودشون لذت میبرم... از تک تک لحظاتی که براشون انرژی گذاشتم و فکر کردم و بردم و آوردم.... احساس میکنم در مسیر سرنوشتشون دخالت کردم.... و شاید کمی مثبت....
وقتی به خودم نگاه میکنم که سالهای سال مشغول ور رفتن با روح و روان خودم بودم... که چقدر هر بار تغییر کردم... که چقدر به خودم نزدیک شدم... که چقدر توانایی دوست داشتن خودم رو دارم.... احساس میکنم که سرنوشتم دست خودمه...
دیگه برام بقیه چیزا مهم نیست....

بحث قضاوت نکردن بود.. گفتم من آدمهایی رو که قضاوت میکنن به نادرست میفهمم... ممکنه در لحظه عصبانی و ناراحت بشم ولی بعد آروم میشم و درکشون میکنم....
بعد بحث این شد که آدمها اگه قضاوت نکنن...
با تعجب برگشتم گفتم اگه همه ی آدمها به اون درجه برسن که قضاوت نکنن که دنیا کن فیکون میشه!!! اصلا دنیا برای این بوجود اومده که آدمها بیان توش و به بلوغ برسن... اگه قرار باشه بالغ باشن که دیگه دنیا لزوم وجودیش رو از دست میده.... دیگه معنی نداره بودنش....
گفت بله!!! گفت میدونستی دنیا وقتی تموم میشه که همه به فهم کامل میرسن؟!!
گفتم نه ... نمیدونستم...
ولی ته وجودم از خودم لذت بردم....

همین دیگه... من دارم راه درست رو میرم... هرچی سنم بره بالاتر یعنی تجربه ی بیشتر....
نمیشه در سن پایین به کمال رسید... در مورد خودم فقط صحبت میکنم. نه در مورد بقیه.... بقیه میتونن!!!

۳ نظر:

  1. "که چقدر توانایی دوست داشتن خودم رو دارم" رو دوست داشتم.

    پاسخحذف
  2. خیلی خوب بود
    به منم سر بزنی خوش حال میشم

    پاسخحذف