من که دیشب از خوشحالی تا خود صبح مثل خروس بیدار بودم ....
ساعت ۸ صبح تازه خوابیدم و هنوز ۱۱ نشده بود که مجبور شدم بیدار شم....
خوشحال بودم چون میخوام برای اولین بار وبلاگ نویسی دو نفره رو تجربه کنم.... اونم با کی!!!!
با کسی که همه ی زندگیم میشناسمش... که اگه قرار باشه به تعداد انگشتهای دست عزیز انتخاب کنم اونم یکیشونه....
مهم نیست که میشه حدس که کیه یا نه... مهم اینه که تنها کسی که با راحت ترین خیال ممکن میتونم باهاش شریک بشم اونه... که حتی توی شراکت اگه ضرر هم بکنم بازم منفعته....
و انقده از هم دوریم که میشه گفت در دو نقطه از دورترین نقاط کره ی زمین به هم.... که انگاری کائنات واسه خودش چرخیده و چرخیده و چرخیده و ما دو تا رو شوت کرده به دورترین نقاط ممکنه....
که از همون بچگی هم از نظر خودمون در دورترین نقاط ممکنه نسبت به هم بودیم....
غیر از دو سه ماهی که توی یک خونه باهم زندگی کردیم بقیه عمر فقط در حسرت دیدار هم بودیم....
حالا که فکرش رو میکنم میبینم چه از بچگی تو پاچه مون کرده بودن این دوری و ما چه صبورانه سوختیم وساختیم و دم نزدیم که حق مسلممون بود در کنار هم بودن....
چه شبها که در حال جفتک پراکنی در کنار هم به صبح نرسوندیم... البته اگه اصولا خوابی در کار بوده باشه... که همه ش حرف بود و حرف بود و حرف....
حتی دوران بلوغ هم به هم مربوط بودیم که بزرگترین حجم دوری و دشمنی و دوستی و نزدیکی رو ما نسبت بهم تجربه کردیم.....
و چه با تمام وجود میخوامت... با تک تک سلولهای بدنم... که فقط ناچاری و مداومت این ناچاریه که منو به رخوت میکشونه.... و چه میتونم خوشحال باشم حتی از این نزدیکی مجازی....
ای عزیز دل خواهر...
ساعت ۸ صبح تازه خوابیدم و هنوز ۱۱ نشده بود که مجبور شدم بیدار شم....
خوشحال بودم چون میخوام برای اولین بار وبلاگ نویسی دو نفره رو تجربه کنم.... اونم با کی!!!!
با کسی که همه ی زندگیم میشناسمش... که اگه قرار باشه به تعداد انگشتهای دست عزیز انتخاب کنم اونم یکیشونه....
مهم نیست که میشه حدس که کیه یا نه... مهم اینه که تنها کسی که با راحت ترین خیال ممکن میتونم باهاش شریک بشم اونه... که حتی توی شراکت اگه ضرر هم بکنم بازم منفعته....
و انقده از هم دوریم که میشه گفت در دو نقطه از دورترین نقاط کره ی زمین به هم.... که انگاری کائنات واسه خودش چرخیده و چرخیده و چرخیده و ما دو تا رو شوت کرده به دورترین نقاط ممکنه....
که از همون بچگی هم از نظر خودمون در دورترین نقاط ممکنه نسبت به هم بودیم....
غیر از دو سه ماهی که توی یک خونه باهم زندگی کردیم بقیه عمر فقط در حسرت دیدار هم بودیم....
حالا که فکرش رو میکنم میبینم چه از بچگی تو پاچه مون کرده بودن این دوری و ما چه صبورانه سوختیم وساختیم و دم نزدیم که حق مسلممون بود در کنار هم بودن....
چه شبها که در حال جفتک پراکنی در کنار هم به صبح نرسوندیم... البته اگه اصولا خوابی در کار بوده باشه... که همه ش حرف بود و حرف بود و حرف....
حتی دوران بلوغ هم به هم مربوط بودیم که بزرگترین حجم دوری و دشمنی و دوستی و نزدیکی رو ما نسبت بهم تجربه کردیم.....
و چه با تمام وجود میخوامت... با تک تک سلولهای بدنم... که فقط ناچاری و مداومت این ناچاریه که منو به رخوت میکشونه.... و چه میتونم خوشحال باشم حتی از این نزدیکی مجازی....
ای عزیز دل خواهر...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر