یه آقایی بود کتابهای کنکور مینوشت و چاپ میکرد... معروف هم بود ولی الان اسمش یادم نیست...
یه بار آگهی زده بود برای استخدام...
من دانشجو بودم... پا شدم رفتم... این اولین و آخرین بار در زندگیم بود که صددرصد اعتماد بنفس داشتم....
هنوز هم در این زمینه دارم!
نمیدونم چون دانشجو بودم یا فقط به صرف اینکه بهش گفتم از فیزیک بدم میاد قبولم نکرد... البته برخوردش خیلی خوب بود...
فکر کن اومده بودم بیرون به حالش افسوس میخوردم... می گفتم عجب شانسی رو از دست داد بیچاره!!!!!
یعنی در این حد!!!!!!
اونوقت در همان روزها رفتم برای نقشه کشی جایی استخدام بشم....
تا یارو ازم پرسید یه نقشه رو توی چند ساعت تموم میکنی دمم رو گذاشتم روی کولم و در رفتم... حالا اون بنده خدا میگه بیخیال... نرو... هر چقدر دلت میخواد طول بده... هرکار میخوای بکن... کجا میری... صبر کن....
تو دانشگاه من معروف بودم ... فکر کنم از جنبه های مختلفی معروف بودم.... خلاصه اینکه از در دانشگاه - یکی از بزرگترین دانشگاههای ایران- که وارد میشدم از اون پایین تا اون بالا مدام باید سلام و حال شما میکردم....
یکی از جنبه های معروفیت من توضیح مسائل به زبان ساده بود.... اصولا چون خودم با مسائل پیچیده مشکل دارم و مغزم هنگ میکنه کاملا آدمها رو درک میکنم و بلدم خیلی خوب توضیح بدم... (به شرطی که محتویات مغزی خودم نباشه که خودم هم در درکش مشکل دارم)....
هرکی یه مساله رو نمیفهمید میومد پیش من .... اصلا هم مهم نبود که خودم اون مساله رو فهمیدم یا نه.... بلد بودم چطوری براش توضیح بدم.... و مثالهایی هم میزدم که طرف تا سالهای سال یادش میموند....
شده گاهی یکی بهم گفته یادته فلان مثال رو برام زدی و من صد البته که یادم نبوده.....
خلاصه اینکه جون میدادم برم واسه یارو کتاب کنکور چاپ کنم... نشد دیگه....
یه بار آگهی زده بود برای استخدام...
من دانشجو بودم... پا شدم رفتم... این اولین و آخرین بار در زندگیم بود که صددرصد اعتماد بنفس داشتم....
هنوز هم در این زمینه دارم!
نمیدونم چون دانشجو بودم یا فقط به صرف اینکه بهش گفتم از فیزیک بدم میاد قبولم نکرد... البته برخوردش خیلی خوب بود...
فکر کن اومده بودم بیرون به حالش افسوس میخوردم... می گفتم عجب شانسی رو از دست داد بیچاره!!!!!
یعنی در این حد!!!!!!
اونوقت در همان روزها رفتم برای نقشه کشی جایی استخدام بشم....
تا یارو ازم پرسید یه نقشه رو توی چند ساعت تموم میکنی دمم رو گذاشتم روی کولم و در رفتم... حالا اون بنده خدا میگه بیخیال... نرو... هر چقدر دلت میخواد طول بده... هرکار میخوای بکن... کجا میری... صبر کن....
تو دانشگاه من معروف بودم ... فکر کنم از جنبه های مختلفی معروف بودم.... خلاصه اینکه از در دانشگاه - یکی از بزرگترین دانشگاههای ایران- که وارد میشدم از اون پایین تا اون بالا مدام باید سلام و حال شما میکردم....
یکی از جنبه های معروفیت من توضیح مسائل به زبان ساده بود.... اصولا چون خودم با مسائل پیچیده مشکل دارم و مغزم هنگ میکنه کاملا آدمها رو درک میکنم و بلدم خیلی خوب توضیح بدم... (به شرطی که محتویات مغزی خودم نباشه که خودم هم در درکش مشکل دارم)....
هرکی یه مساله رو نمیفهمید میومد پیش من .... اصلا هم مهم نبود که خودم اون مساله رو فهمیدم یا نه.... بلد بودم چطوری براش توضیح بدم.... و مثالهایی هم میزدم که طرف تا سالهای سال یادش میموند....
شده گاهی یکی بهم گفته یادته فلان مثال رو برام زدی و من صد البته که یادم نبوده.....
خلاصه اینکه جون میدادم برم واسه یارو کتاب کنکور چاپ کنم... نشد دیگه....
:) من این حس رو داشتم که مسائل سخت رو به زبون ساده برا کسایی که بلد نیستن توضیح بدم.میدونی بعدش لذت خاصی می برم و بعد حسرت که آخه چی می شد از اولش هم به همین زبون ساده میگفتن همه مسائل رو و اینکه چراا کسی نیست مسائلی که خودم توش موندم رو به همین سادگی بریزه تو مخم . به خودم می گم مترجم.
پاسخحذفاحتمالا برات پیش اومده تو یه جمع باشی و ببینی دو نفر دارن بحث می کنن و حرف هم رو متوجه نمیشن .میای وسط و میگی عزیزان دل منظورتون اینه نه اون انقد همدیگه رو جر ندید.شده نه؟
شده ببینم دو نفر بحث میکنن و حرف هم رو نمیفهن و من میفهمم حرف هرجفتشون رو...
حذفولی معمولا دخالت نمیکنم....
:)
اون بخش سلام و علیک رو شفاهی برام توضیح داده بودی... الان که دوباره خوندمش به همون اندازه خوشم اومد و بهم حال داد :)
پاسخحذفاونوقت تو الان حالت خوبه؟
حذفاز چه چیزایی خوشت میاد آخه!!!!
الان یه جایی باشه انقدر من توش معروف باشم از ترسم پامو اونجا نمیذارم.....
میترسم.... میفهمی که!