یه دورانی بود که یه اتفاق خیلی ناجور افتاده بود... عزیزترینمون رو کشته بودن..... بعد هم تهمت قتل بهمون زده بودن.... به طبع این همه اتفاق من یه شکست عشقی ناجور رو تجربه کرده بودم... که حتی وقت نکردم بابتش عزاداری کنم.... 
یکی از بچه ها یه درسی رو افتاده بود.... داشتم دلداریش میدادم... گفتم بابا یه درس ارزش گریه کردن رو نداره... خودت رو ناراحت نکن.... یهو با یه حال عصبانی برگشت گفت معلومه تو توی عمرت هیچ سختی نکشیدی!!!!!!

راستش خفه شدم و هیچی نگفتم... سکوت کردم....
ولی هنوز این جمله روی مخم رژه میره.... از وقتی که یادم میاد... فکر کنم سه سالگی.... تا اون لحظه زندگی از نظر من یه سختی گنده بود.... گه باید میگرفتن اون زندگی رو که من گذرونده بودم.....

واقعا جز سکوت کاری نمیتونستم بکنم... هیچی نمیتونستم بگم...
در واقع میتونستم بهش بگم منهم مثل تو مشکل مالی دارم.... که هر درسی که میفتم برام بار مالی سنگینی داره.... که نمیتونم دست جلوی کسی دراز کنم....
میتونستم بگم اون بار که دانشگاه اردوی کیش گذاشت و ملت رفتن و خوش گذروندن.... من روم نشد از مامانم ۳۶ هزار تومن ناقابل بگیرم برای اون سه روز.... که خیلی هم دلم میخواست..... میتونستم بگم درآمد من ماهی ۳۰۰۰تومنه!!! از کار دانشجویی که هروقت میرفتم بانک چک سه هزارتومنی میبردم مسخره م میکردن و من واقعا خجالت میکشیدم... ولی حتی یک بار هم از خیرش نگذشتم....
میتونستم بگم وقتی یه کیسه لباس میارم واسه فروش و مسخره بازی درمیارم همه ش فقط یه تجربه نیست.... اون پولی که درمیارم برام خیلی ارزش داره.... 
میتونستم براش تعریف کنم ....
اما فقط سکوت کردم.... شاید اون لحظه ناراحتیش رو درک کردم... شاید برای عصبانیتش تفاهم داشتم... شاید برای احساسش احترام قائل شدم.... ولی نمیدونم چرا هنوز این جمله ش از مغزم نمیره بیرون... هرچقدر هم مینویسمش نمیره بیرون....
هر دفعه یادش میفتم گریه م میگیره....
چرا؟


اینا رو نمیگم که بگم مرفه بیدرد نیستم ها... که هستم.... نمیگم که بگم خیلی سختی کشیدم... نه نکشیدم.... واقعا نکشیدم گرچه اون دوران احساسم این بود.... پدرم پول داشت... مادرم پول داشت.... من نداشتم.... هیچوقت هم نخواستم ازشون بگیرم..... هیچوقت حق خودم ندونستم....
خیلی وقتها شده بود پول نداشتم برم کلاس.... گرچه معلمهای نازنینی داشتم که هیچوقت توی این شرایط نذاشتن من کلاسم رو قطع کنم.... با بی پولی هیچوقت مشکلی نداشتم.... برای اینکه خودم انتخاب کرده بودم.... برای اینکه نخواسته بودم سربار ننه بابا باشم.... 

سختی رو اون کسی میکشه که هیچ کس رو نداره ازش پول بگیره... نه اینکه داشته باشه و نگیره.... 
سختی رو اون کسی میکشه که نداره بخوره... نه اینکه داره و نمیخوره....
سختی رو اون کسی میکشه که اضطراب فرداش رو داره... نه اینکه خیالش راحته فوق ِ فوقش به باباش رو میندازه....
نه من سختی نکشیدم....

ولی هنوز هم اون جمله روی مغزم راه میره....
کسی هست بهم توضیح بده چرا؟

۴ نظر:

  1. ای خداااااااااا..بالاخره من تونستم کامنت بذارم . یعنی اینقده ذوق کردم که اصلا یادم رفت واسه این پستت چه نظری می خواستم بذارم .
    ولی آنی . تو قبلن هم چند بار درباره این اتفاقی که گفتی اشاره کرده بودی و من هربار خودمو کنترل می کردم و مثلا ادای آدمهای متمدن رو در می آوردم که هر وقت خودش بخواد میگه . ولی انگار تو هم هیچ وقت دلت نخواهد خواست . ولی من دیگه دارم از فضولی می میرم . می فهمی که ؟!!

    پاسخحذف
  2. چرا براش توضيح ندادي؟

    پاسخحذف