آدمهایی که خیلی زیاد و بی وقفه حرف میزنن یعنی خیلی حرفها برای نگفتن دارن....
و من جزو همون آدمها بودم....

حالا حرفی برای نگفتن نیست.... اما حرفهام رو قورت میدم... نه اینکه بترسم از گفتنشون... فقط برای اینکه یاد گرفتم حرفها میتونن آدمها رو از وسط جر بدن.... میتونن زخم بزنن و نابود کنن.... و من دوست ندارم که کسی رو آزار بدم.... گاهی اما باید گفت... حتی اگه بزنی طرف رو نابود کنی.... 

امروز یه حرفهایی برای گفتن داشتم که نمیگم... فقط چون یه روز یه اشتباهی کردم و دیگه نسبت به آدرس وبلاگم احساس امنیت ندارم...

اما خواننده ی عزیز نگران نشو حرفهای من از جنسی نبود که خیلی دلت بخواد بدونی...

امروز خوشحال بودم.... خیلی خوشحال... همینطوری الکی.... از نظر فیزیکی انقدر داغون بودم که بدون هیچ بهانه ای بزنم زیر گریه... ولی انقده روحم آروم و خوشحال بود که بشینم نیمساعت حرف بزنم از نگوها و گریه م هم نگیره اصن!

اول یاد گرفتم من هم آدمم... من هم حق دارم... بعد یاد گرفتم خیلی خودشیفته و از خود راضی و عوضی م... و حالا یاد گرفتم بابا من هم آدمم من هم حق دارم!!!!!!!!!!!

خلاصه اینکه من علامه ی دهر نیستم ولی دلم میخواد نظر داشته باشم... پس نظرم رو میگم.... هرچند چرند.... مهمه؟
اما دیگه کسی رو مجبور نمیکنم نظرم رو بپذیره.... همونطور که من حق دارم بگم تو حق داری نشنوی... ولی نمیشه دستت رو بگذاری روی دهن من بگی که نگو!!!!

من خوشحالم ... شاید خیلیها خوشحال نباشن ولی حق خوشحال بودن از من ساقط نمیشه میشه؟
سالهای سال خوشحال نبودم و میخوام از این به بعد خوشحال باشم....
یعنی امسال از اون سالهای خارمارکــــــــــــ..... است ها.....

آدمها خیلی وقتها فرق بین خوشبختی و بدبختی رو نمیفهمن... گاهی روی مرز باریکی حرکت میکنن و گاهی به کل اشتباه گرفتن.... اما خوشحالی اشتباه بردار نیست.... 

خوشحال بودن و خوشحال نبودن.... میتونی عین این کــــخلا خوشحال باشی و میتونی غمبرک بزنی و ماتم بگیری... در هر دو صورت حق با توئه....

دارم چرت میگم...
اولش که گفتم آدما وقتی زیاد حرف میزنن که میخوان یه چیزایی رو نگن....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر