تو گفتی که خسته ای... من نگفتم... من هیچ حرف از خستگی نزدم... خودت گفتی... و من میدونستم...
اما تا قبل از اینکه حرفی از خستگی بزنی سرپا بودم... الان بیهوش افتادم... خسته .. داغون...
گفتم چکار کنم که نترسم... گفتی با ترسهات روبرو شو.... نگاهی بهت کردم و گفتم یعنی بتونم در این مورد هم حرف بزنم؟ حاشا و کلا...
آخرش اما گفتم... گفتم که مساله این نیست که چی فکر میکنن... مساله اینه که غلط میکنن فکر کنن حتی اگه درست باشه... اونوقت نمیخوام حقیقت رو بگم تا فکرشون به اثبات برسه.. خندیدی....
قضیه اون یارو رو تعریف کردی که رفته در میزنه شلنگ ازهمسایه بگیره.... هی فکر میکنه اگه اینو گفتن اینو میگم اگه اونو گفتن چی بگم.. که آخرش وقتی اونا در رو باز میکنن میگه احمق بیشعور فلان هم خودتونین.. شلنگتون رو هم نمیخوام....
و من هم خندیدم... گفتم دقیقا!!! من دقیقا همین یارو هستم... ولی سفت به این یارو بودن چسبیدم و کوتاه نمیام....
از گفتن حقیقت میترسم...
هم چون شخصیتی که از خودم ساختم فرو میریزه و هم این حقیقت هیچ ارزش خاصی نداره ... اصلا بزرگ نیست... حتی متوسط هم نیست....
گفتی راستی فلانی هم اومد... گفتی داره درست میشه....
گفتم وقتی نظرت در مورد فلانی اینطوریه به این نتیجه میرسم که پس من هم ول معطلم.... خندیدی...
گفتم گوش دادی.. با دقت... گفتی ...گوش دادم با حداکثر دقتی که ازم برمیومد...
بعد دو ساعت گفتم خسته شدم... خندیدی.. و من فدای این خندیدنت...
گفتم در مورد دوست داشتن نظری ندارم ولی میزان ارادتم انتها نداره....
گفتم زبان گفتی کردی کبابم ولی راه حلت به درد خودت میخورد فقط! :دی
بهت گفتم هروقت دچار این افکار میشم بعدش یه بلایی سر خودم میارم... پشت دستم رو بهت نشون دادم که چطوری سوخته بود.. پرسیدی خودش سوخت یا تو کردی... گفتم خودش سوخت.... ولی این سوالت برام جالب بود.. در من این توانایی رو دیدی که خودم رو بسوزونم؟
یاد اون روز افتادم که بچه ها به شوخی خط روی مچم رو نشونت دادن و گفتن این رگش رو زده....
و چشمای تو گرد شده بود وادارم کرد علیرغم میلم سریع همه چیز رو برات توضیح بدم... قضیه تیغ کاتر بدون دسته... سبد پلاستیکی... خونه واسه جوجه ها... و نهایت آلت پریشی من!
اما این دفعه نه چشمت گرد شد نه تعجب کردی.. و اگه میگفتم خودم کردم هم هیچ عکس العملی نشون نمیدادی....
از صدام فهمیدی.... فهمیدی و پرسیدی گریه ی نکرده داشتی؟
گفتم من خیلی راحت گریه میکنم... ولی نگفتم بهت که آره داشتم و نمیدونم چرا....
چه لزومی داره همه چی رو بهت بگم وقتی بیشتر از همه چی رو میدونی؟
اما وقتی سعی میکنی من رو بپیچونی میفهمم که خیلی راه دارم تا برسم به جایی که فقط حرفت رو بشنوم....
وقتی میگی این کار رو میکنی و من میگم نمیدونم ... میدونم که تو میدونی!!! و میفهمم که آره دارم این کار رو میکنم و خودم خبر ندارم.....
و حقیقت رو بهت میگم... میگم که اگه دارم این کار رو میکنم هم نمیخوام بدونمش... نمیخوام بهش اعتراف کنم....
گفتی خودت رو مورد انتقاد قرار دادی.... گفتم راه دیگه ای بلد نیستم.... گفتی خوبه که صادقی....
و بعد همه ی اینا گفتی کل قضیه ی تو اینه که برات مهمه دیگران چی میگن و چی فکر میکنن....
و من باز هم میگم... راه دیگه ای بلد نیستم...
گفتم باش برام... گفتی باش برام....
نمیدونم که میدونی یا نه.....
ولی اون تعداد دقیقه که من با تو زندگی کردم با هیچ فرد دیگه ای توی زندگی نبودم!!!!
اما تا قبل از اینکه حرفی از خستگی بزنی سرپا بودم... الان بیهوش افتادم... خسته .. داغون...
گفتم چکار کنم که نترسم... گفتی با ترسهات روبرو شو.... نگاهی بهت کردم و گفتم یعنی بتونم در این مورد هم حرف بزنم؟ حاشا و کلا...
آخرش اما گفتم... گفتم که مساله این نیست که چی فکر میکنن... مساله اینه که غلط میکنن فکر کنن حتی اگه درست باشه... اونوقت نمیخوام حقیقت رو بگم تا فکرشون به اثبات برسه.. خندیدی....
قضیه اون یارو رو تعریف کردی که رفته در میزنه شلنگ ازهمسایه بگیره.... هی فکر میکنه اگه اینو گفتن اینو میگم اگه اونو گفتن چی بگم.. که آخرش وقتی اونا در رو باز میکنن میگه احمق بیشعور فلان هم خودتونین.. شلنگتون رو هم نمیخوام....
و من هم خندیدم... گفتم دقیقا!!! من دقیقا همین یارو هستم... ولی سفت به این یارو بودن چسبیدم و کوتاه نمیام....
از گفتن حقیقت میترسم...
هم چون شخصیتی که از خودم ساختم فرو میریزه و هم این حقیقت هیچ ارزش خاصی نداره ... اصلا بزرگ نیست... حتی متوسط هم نیست....
گفتی راستی فلانی هم اومد... گفتی داره درست میشه....
گفتم وقتی نظرت در مورد فلانی اینطوریه به این نتیجه میرسم که پس من هم ول معطلم.... خندیدی...
گفتم گوش دادی.. با دقت... گفتی ...گوش دادم با حداکثر دقتی که ازم برمیومد...
بعد دو ساعت گفتم خسته شدم... خندیدی.. و من فدای این خندیدنت...
گفتم در مورد دوست داشتن نظری ندارم ولی میزان ارادتم انتها نداره....
گفتم زبان گفتی کردی کبابم ولی راه حلت به درد خودت میخورد فقط! :دی
بهت گفتم هروقت دچار این افکار میشم بعدش یه بلایی سر خودم میارم... پشت دستم رو بهت نشون دادم که چطوری سوخته بود.. پرسیدی خودش سوخت یا تو کردی... گفتم خودش سوخت.... ولی این سوالت برام جالب بود.. در من این توانایی رو دیدی که خودم رو بسوزونم؟
یاد اون روز افتادم که بچه ها به شوخی خط روی مچم رو نشونت دادن و گفتن این رگش رو زده....
و چشمای تو گرد شده بود وادارم کرد علیرغم میلم سریع همه چیز رو برات توضیح بدم... قضیه تیغ کاتر بدون دسته... سبد پلاستیکی... خونه واسه جوجه ها... و نهایت آلت پریشی من!
اما این دفعه نه چشمت گرد شد نه تعجب کردی.. و اگه میگفتم خودم کردم هم هیچ عکس العملی نشون نمیدادی....
از صدام فهمیدی.... فهمیدی و پرسیدی گریه ی نکرده داشتی؟
گفتم من خیلی راحت گریه میکنم... ولی نگفتم بهت که آره داشتم و نمیدونم چرا....
چه لزومی داره همه چی رو بهت بگم وقتی بیشتر از همه چی رو میدونی؟
اما وقتی سعی میکنی من رو بپیچونی میفهمم که خیلی راه دارم تا برسم به جایی که فقط حرفت رو بشنوم....
وقتی میگی این کار رو میکنی و من میگم نمیدونم ... میدونم که تو میدونی!!! و میفهمم که آره دارم این کار رو میکنم و خودم خبر ندارم.....
و حقیقت رو بهت میگم... میگم که اگه دارم این کار رو میکنم هم نمیخوام بدونمش... نمیخوام بهش اعتراف کنم....
گفتی خودت رو مورد انتقاد قرار دادی.... گفتم راه دیگه ای بلد نیستم.... گفتی خوبه که صادقی....
و بعد همه ی اینا گفتی کل قضیه ی تو اینه که برات مهمه دیگران چی میگن و چی فکر میکنن....
و من باز هم میگم... راه دیگه ای بلد نیستم...
گفتم باش برام... گفتی باش برام....
نمیدونم که میدونی یا نه.....
ولی اون تعداد دقیقه که من با تو زندگی کردم با هیچ فرد دیگه ای توی زندگی نبودم!!!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر