چه خوب که پذیرفتی...

گفتم که قرار دارم با خودم که وقتی دیدمت... که وقتی در کنارت بودم و حضورت رو نفس کشیدم ....
گفتم میخوام بریزم روی دایره خودمو...
همه ی اون خودم رو که این ۳۸ سال قایمش کرده بودم...
همه ی تک تک اون لحظاتی که میتونستی کنارم باشی و نبودی...
که نمیتونستی ولی بهرحال نبودی...
که ببینی همه ی من رو...
که میخوام که ببینی...
که تک تک سلولهام این خواستن واسه دیده شدن رو دارن فریاد میزنن...
که میخوام ببینمت...
که میخوام همه ی تو رو ببینم...
که میخوام بریزی همه رو بیرون...
که بعد بشینیم لیس بزنیم زخمامون رو...
که ببینیم دیگه زخمی نیست...
که فقط من هستم...
که فقط تو هستی...
که چه لبخندی جاش خالیه در کنار این دردها....
که اول بیا بپذیریم دردی هست...
درد انسان بودن...
که چه بد دردناکه...

میدونی؟
چه خوب که پذیرفتی...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر