گاهی میترسم ... میترسم از شکسته شدن این پوسته ها
من همیشه میترسیدم...
همیشه از خودم و خودم بودن میترسیدم....
از قدرتی که پشت این خودم هست میترسیدم...
این همه قدرت و این همه ترس؟

میترسم خواهر ...
میترسم از خودم بودن....
میترسم از سیلی که ممکنه جاری بشه ....
میترسم از هرچی و هرکس و هرجا....
میترسم و میخوام برم تو سوراخم...

میبینی خواهر؟
میبینی که چه میترسم؟
میبینی که همه ی های و هویم از ترسه؟
میبینی دنبال سوراخ میگردم؟

هی هی خواهر...
بودنت چه خوبه...
وقتی کمتر احساساتی میشی چه خوبه
وقتی عاقلتر میشی بدون اینکه بزنی تو سر عاقل نبودن....
چه خوبه اینی که الان هستی...
چه خوبه اونی که بعدا میشی...
چه خوب تره اون....
چه خوب که میخوام اون خوبتر بودنت رو شاهد باشم...

و چه باور دارم بهت...
و چه بیصبرانه منتظرم...
که شادی رو ببینی...
که ببینی میشه به همه ی دردها و مسخرگی های این زندگی خندید...
از ته دل....
میشه قهقه زد....
میشه از خنده به گریه افتاد حتی....

میبینم اون روز رو...
که ول کردی همه ی این حرفها رو....
که هرچی بگم میگی بیخیال آبجی....
که بیخیال میشی آبجی.....
که تر تر میخندی به هرچی احساس مسخره ست.....

که میفهمی عشق یعنی همین شادی...
که یعنی همین بیخیالش....
که یعنی به هیچ چیز خوب و بدی فکر نکردن....

که وقتی میرسه که فقط لذتی و لذتی و لذت....
میبینم اون روز رو
و منتظرم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر