غمگینم...
از اینکه حال خوب من حال تو را خوب نمیکند....


یادم می‌آید دقیقا چهار سال پیش بود.... گفتم از زندگی بیزارم... هیچ انگیزه ای برای زندگی ندارم.... (هنوز هم بعد چهار سال انگیزه ای پیدا نکردم.) گفتم اگر زندگی مجددی وجود داشته باشد پس احمقند کسانی که به دلخواه خود به دنیا بازمیگردند.
نگاهی جدی به من انداختی.... گفتی همه ی ما مثل شاخه های درخت میمانیم. اگر حال تو بد باشد حال من نیز خوب نخواهد بود. وقتی من خوبم که تو خوب باشی....
و من چهار سال پیش شرمنده ی تو شدم.

اما امروز میدانم که شرمندگی بیهوده بود... این دور تسلسلی ست که همگی به آن دچاریم ... دیر یا زود.... و روزی جهان به پایان خواهد رسید... بسیار دور از حالا....
چه خونها ریخته خواهد شد... و چه اشکها... چه دردها ....
و روزی این جهان به پایان میرسد....
میخوام آن روز چشم در چشم خالق بزرگ بایستم - اگر توانی برایم باقی مانده باشد- و بگویم از که مایه گذاشتی ای بی انصاف....
این همه لحظه؟ پر از درد؟ پر از اشک؟ پر از آه؟
پر از قضاوتهای نابجا؟
پر از جاه طلبی ها و طمع ها؟
که چه شود؟ که تو فربه تر شوی؟ قدرتمند تر؟ تکه هایی از تو؟ ای که ذات خبیثت از ازل بوده و تا به ابد هست!!!!!
سیراب شدی؟ کرمت نشت؟
حاشا و کلا... که هیچ امید ندارم به آن روز....
هیچ!
و وای بر ما که این تا به ابد طول خواهد کشید... و روزی این ابد خواهد آمد... و دیگر آن روز هیچ مهم نیست.... هیــــچ!

۱ نظر: