یکی از پسرامون، یکی از عزیزتراشون زنگ زده بود برای تولد دعوتم کنه کاری که هرسال میکنه و من امسال بهش گفتم نمیخوام بپیچونمت واقعیتش اینه که نیستم. یعنی اهلش نیستم. حالا اگه مجرد بودم میشد به کاریش کرد ولی اینجوریش نه. یعنی چون اهلش نیستم اونقدر انگیزه م قوی نمیشه برای پیچوندن شوهر و دوتا بچه. گفتم یه روزی یه قرار کم تعداد مثلا سه چهار نفری بذاریم میام. 
بعدش ناراحت شدم. از اینکه آخه چرا من انقده گرگم. چرا میرم تو غار و دوست ندارم دربیام. ناراحتم هنوز ولی همینم و کاریش نمیشه کرد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر