اون موقع ها که وبلاگ نبود توی دفتر یا توی برگه مینوشتیم
یادمه نصفه شبی رفتم توی آشپزخونه و توی یه برگه ی پاره زیر نور ماه تند تند نوشتم
اما امروز یه جیزی رو فهمیدم 
روی کاغذ نوشتن هم همیشه با این دید بود برای من که بالاخره یکی قراره بخوندش
پس اینجورام نیست که بگم اینجا نوشتن استرس خونده شدن داره
قراره چه چیزای ریز و بدیهی دیگه ای کشف کنم و چشام گرد بشه و فکر کنم عجب؟

دیشب فیلم هفت دقیقه تا پاییز رو دیدم ساعت به گمونم دو یا سه بود بعدش مشغول کار دیگه ای شدم دمدمای صبح بود که رفتم بخوابم. 
نباید به زور میخوابیدم ولی چاره ای نبود هشت صبح باید بیدار میشدم و تا شب هم کار دارم
پس خوابیدم.  نمیدونستم فیلمش هم چیه که قبل خواب نگاش نکنم
داشتم بچه م رو چال میکردم داشتم قانعش میکردم که باید بره و بوسش کردم و قبول کرد سوخته بود بعد نوبت مامانم بود هرچی باهاش حرف زدم و توضیح دادم از بغلم پایین نمیومد
نمیشد بذارمش بمونه راه نداشت اونم سوخته بود دندوناش هم داغون شده بود
بعد من کلافه بودم و نمیدونستم پسرم رو خاک کرده بودم یا دخترم رو. انباری جا نداشت رفته بودم تو زیرزمین. 
مامانم کوتاه نمیومد
از خواب پریدم. حتی گریه هم نمیتونستم بکنم فقط یخ زده بودم وسط اون گرما 

دارم فکر میکنم چه خوشبختم و چه هرلحظه اعتباری نیست به تداوم این خوشبختی

چه کاریه فیلم میسازین خب؟ نسازین.  هپی اندش رو بسازین. مگه بدبختی ساختن داره؟ مگه نمایش دادن داره؟ مگه آدم هرلحظه مرگ رو نمیبینه؟ اصن چه کاریه که بگی میشه چه گهی باشه زندگی؟

از هرچی فیلمساز فیلمهای غم انگیزه متنفرم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر