گاهی فکر میکنم اگر هیچ انسانی به جز من وجود نداشت و فقط طبیعت بود و جک و جونورها چی میشد....
یه زمانی فکر میکردم دق میکردم.
یه زمانی فکر میکردم چه خوب بود.
الان فکر میکنم من خودم نبودم خیلی راحت تر بود.

شاید گاهی گفته باشم - که البته یادم نمیاد- ولی هیچوقت به واقع ادعا نکردم که این مردم رو دوست دارم. آدمهای زیادی رو دوست دارم از هر قشری - دوستهای متنوع زیادی دارم از هرقشری- ولی آدمها رو به طور کل دوست ندارم.
مخصوصا مردم خودمون رو.... یعنی سعی میکنم ولی هیچ انگیزه و دلیلی پیدا نمیکنم.
نمیتونم به آدمها به صورت جمع نگاه کنم. جمع آدمها گه ترین چیزی هستن که وجود دارن.
اما آدمها تک تک محشرن... دوست داشتنی هستن.... میپرستمشون..... عاشقشون میشم....
اصلا همین دوستای خودم... تک تکشون رو دوست دارم... ولی وقتی همه باهم جمع هستیم حوصله شون رو ندارم.... نمیتونم توی جمع با همه شون حرف بزنم... نظرم رو بگم... خودم باشم....
آدمها جزییاتشون قشنگه ولی مرده شور ترکیبشون رو ببرن.

دبیرستان که بودم با رفقا توی راه برگشت جوگیر بودیم.... یه پسره همسن خودمون بود که خیلی بچه ی خوبی بود. سر به زیر.... البته همه ی این محسانتش برای این بود که تک و تنها بود.... و ما هردفعه به این بیچاره گیر میدادیم و متلک بارش میکردیم... خیلی الاغ بودیم خودم میدونم... یعنی همون موقع هم میدونستم.... برای همین میگم جوگیر بودیم... برای همین میگم جمع چیز گهیه....
و اگه بخوای جدای از جمع هم باشی تو چیز گهی میشی!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر