یه بار سعی کردم یه رمان واقعی بنویسم...
خب نوشتم.... ولی تمومش نکردم... با اینکه میدونستم آخرش چی میشه... اصلا شاید به همین دلیل که آخرش رو میدونستم و طاقتش رو نداشم....
بعدها مدام توی ذهنم آخرش رو عوض کردم....
خیلی هم از این رمان شخمیهای توی بازار بهتره....
فقط نصف مواقع ازش متنفرم... درحدی که میگم کاش نمینوشتمش....
و نصف مواقع عاشقشم و هی میخونمش.....
دلیلشم اینه که خیلی توش خودم رو لو دادم.... البته نه برای هر خواننده ای.... باید طرف روانشناس باشه تا بفهمه!
بهرحال من از خود راضی تر و خودشیفته تر از اونم که بتونم رمان بنویسم....
خب نوشتم.... ولی تمومش نکردم... با اینکه میدونستم آخرش چی میشه... اصلا شاید به همین دلیل که آخرش رو میدونستم و طاقتش رو نداشم....
بعدها مدام توی ذهنم آخرش رو عوض کردم....
خیلی هم از این رمان شخمیهای توی بازار بهتره....
فقط نصف مواقع ازش متنفرم... درحدی که میگم کاش نمینوشتمش....
و نصف مواقع عاشقشم و هی میخونمش.....
دلیلشم اینه که خیلی توش خودم رو لو دادم.... البته نه برای هر خواننده ای.... باید طرف روانشناس باشه تا بفهمه!
بهرحال من از خود راضی تر و خودشیفته تر از اونم که بتونم رمان بنویسم....
حالا این همه خواننده ی غیر روانشناس هستند اینجا...بگذار شاید ما هم عاشقش شدیم...
پاسخحذفاونوقت اون مواقعی که ازش متنفرم از همه ی کسایی که خوندنش هم متنفر میشم....
حذفبعدش هم شاید توی خواننده ها روانشناس هم باشه... از کجا میدونی؟