رفته بودم در مورد ۴-۵ موضوع حرف بزنم و وقت اضافه بیارم....
همه ی صحبت مون شد یکی دو مورد تازه وقت هم کم اومد اساسی....

یعنی یادم میمونه این روزا رو؟ یادم میمونه که چقدر احساس عدم امنیت داشتم؟

به من گفتی تو یک سال و نیم دور زدی همه ی دنیا رو که حرف نزنی.... اگه من اون روز بهت میگفتم حالت خیلی بد میشد.... خیلی...
و من تایید کردم که آره خیلی ....
چه خوب یادته که زمانش یک سال و نیم بود!

من معمولا دست کسی رو نمیبوسم... که چی یعنی؟
اما وقتی دستت رو میبوسم از ته دلمه.... خالصِ خالصه!
من سپاسگزارم.... با تک تک سلولهای بدنم....

۴ سال پیش وقتی اومدم و روبروت نشستم از خودم متنفر بودم... به قدری که اگه جسارت و قدرت داشتم خودم رو از بین میبردم و نابود میکردم (به خودکشی اعتقادی نداشتم و ندارم) به قدری از خودم متنفر بودم که حاضر نبودم توی آینه نگاه کنم.....
امروز وقتی با تعجب ازم پرسیدی چرا تعادل و هماهنگی درون و بیرونت بهم خورده؟ وقتی ازم پرسیدی خودت رو دوست داری؟ کمی فکر کردم... ولی گفتم آره .. دوست دارم!
و خودت میدونی این یعنی چی.... یعنی تا زنده ام سپاسگزارم....

یه روزایی بود که صدام رو بلند میکردم.... یه روزایی بود که هرچی از دهنم در میومد میگفتم... و حتی یه روز که دستت رو محکم پس زدم و .... و روزی که بهت گفتم نیا!
فقط خندیدی!
و حالا تبدیل به یه گلوله ی سپاس میشم و به سمت شلیک میشم....

۲ نظر:

  1. خوبه که کمی بهتر هستی . دوست ندارم تو رو داغون ببینم . گرچه همه مون یه روزهایی داغون داغونیم .

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. دوست نداری من رو داغون ببینی... مرسی دوستم... ولی کی دیدی؟ هیچوقت داغون نیستم! این توانایی مدتهاست ازم گرفته شده!!! :))))

      حذف