هیچوقت نفهمیدم تواناییش رو دارم یا نه....
اما اگه زمان به عقب برمیگشت...
روانشناسی میخوندم توی دانشگاه خودمون...
بعد یه کله ادامه میدادم تا دکترا....
بعد یه مدت همه چی رو ول میکردم و آدمها رو تجربه میکردم....
کلاسهای کودک درون و بقیه ی چیزای درون....
یه مدت میرفتم موسسه های مختلف کار رایگان انجام میدادم....
بعد ده سال تقریبا همین سن و سال الانم که میرسیدم یه مطب میزدم....
روانکاوی میکردم ملت رو....
مشاوره میدادم....
.
.
به گمونم تواناییش رو نداشتم....
وقتهایی که حالم خوب بود حوصله م از درد مردم سر میرفت...
و وقتهایی که حالم بد بود زیر بار غم درد مردم نابود میشدم میرفت پی کارش....
.
.
بیخود نیست که نرفتم روانشناسی بخونم ....
با همه ی علاقه ای که داشتم و دارم....
و با همه ی امکاناتی که داشتم و دارم باز هم این کار رو نمیکنم....
.
.
تعارف نداریم که....
آدمیزاد باید نقاط ضعف خودش رو بشناسه...
لازم نیست تقویتشون کنه....
بهتره ازشون دوری کنه....
.
.
زن بابام زنگ زده میگه ما زنگ نزنیم تو یه زنگ به ما نزن ها.....
میگم نه! نمیزنم... از این عادت ها ندارم....
میگه حالا من هیچی یه زنگ به بابات بزن ببین چشه!
میگم حالا تو زنش شدی همین دو تا زنگ رو هم میزنم ... قبلا همین رو هم نمیزدم....
بعد توضیح میدم که من فقط وقتی به یکی زنگ میزنم که واقعا دلم بخواد باهاش حرف بزنم....
البته طبق معمول همه ی حقیقت رو نمیگم....
که گاهی دلم نمیخواد با یکی حرف بزنم ولی بهش زنگ میزنم....
که گاهی دلم میخواد با یکی حرف بزنم ولی بهش زنگ نمیزنم....
لزومی نداشت بگم!
.
.
خیلی وقتها پیش میاد زن بابام میگه بابات رو که میشناسی....
بعد من زل میزنم تو چشاش و میگم نه نمیشناسم....
بعد یادش میاد که واقعا نمیشناسمش....
.
.
دو نفر از زندگی من رفتن که نباید میرفتن.....
یکیشون مادربزرگم بود... که مثل مامان دوستش داشتم.... که هنوزم دوستش دارم... مهم نیست که مرده باشه.... برای من هست فقط در دسترس نیست.... مهم نیست که هشتاد و خورده ای سالش بود وقتی که رفت... که اگه بود الان نود و خورده ای سالش میشد... و بعدها هم میشد صد و خورده ای سالش... نباید میرفت... من لازمش داشتم...
خودم فرستادمش بره... میدونه خودش... میدونه چی میگم.... از دستم دلخوری مامانی؟
نمیدونم.... نمیدونم که دلخوری یا نه.... اما اگه صد بار دیگه هم پیش میومد میفرستادمت بری..... دیگه انقدر خودخواه نیستم....
یکیشون ناپدریم بود... اگه بود زندگی من خیلی فرق میکرد... خیلی.....
دوستش داشتم... دوستم داشت.... وقتی رفت من بدجوری پدرم رو از دست دادم... نه یه بار بلکه سه بار....
دلم نمیخواد توضیح بدم چرا سه بار..... ولی همزمان سه بار پدرم رو از دست دادم.....
نابود کننده بود.... نابود شدم رسما....
.
.
رفته بودم پیش خانوم مشاور دکترای روانشناسی ... توی دانشگاه... برای من دانشجو رایگان بود .... تا قبل از اون نمیدونستم من به عنوان یه دانشجو همچین حقی دارم....
با بغض رفتم....
با بغض برگشتم.....
تمام نیم ساعتی که براش حرف زدم بغضم رو قورت دادم.... همه ی سلولهای بدنم میگفتن گریه کن... گریه کن.... گریه کن.... و همه ی اراده ی من برای این بود که گریه نکنم....
اونوقت خانوم مشاور نشسته بود و جوری به من نگاه میکرد که یعنی تو رو خدا فقط گریه نکنی ها... من اینجا دستمال ندارم!!!!!!!!!!!!!
اون روزها اگه کلرودیاز پوکساید ۱۰ نمیخوردم میمردم! حالی بهم دست میداد که از درد کلیه بدتر بود....
بعد برگشتم رفتم دانشکده و مشغول بگو و بخند شدیم با ملت....
.
.
صد بار دیگه هم این ماجراها رو تعریف کنم خالی نمیشم.....
هنوز دلم میخواد برگردم به اون روز...
برم بشینم جلوی اون خانوم...
از اول همه چی رو تعریف کنم و گریه کنم....
گریه کنم ....
گریه کنم ....
گریه کنم.....
همه ی گریه های بعد از اون... بعد از این... جواب اون گریه رو نمیده....
رفته بودم که گریه کنم و نکردم و موافق بود!!!!!
باید برگردم به اون روز...
متاسفم... ولی هیچ کدوم از این ساعتهایی که رفتم تا حالم خوب بشه و شد نمیتونه جای اون نیمساعت رو بگیره...
من اون روز باید گریه میکردم....
نکردم و یه قسمتهایی از وجودم نابود شد رفت....
رفت و دیگه برنمیگرده....
مثل یه لیوان شیشه ای که افتاده و میلیونها تیکه شده و دیگه باید با جاروبرقی جمعش کرد....
پودر شده....
اما لبه های تیز داره....
میره توی پای آدم و ....
.
.
اگه روانشناس میشدم...
همه رو وادار میکردم گریه کنن....
گریه شون رو در میآوردم و میشستم ونیگاشون میکردم....
ساکت...
هیچی نمیگفتم ...
میذاشتم انقدر گریه کنن تا به هق هق بیفتن....
انقدر که احساس خفگی کنن....
بعد میگفتم پاشو برو....
حالت تا ده سال آینده خوبه....
اما اگه زمان به عقب برمیگشت...
روانشناسی میخوندم توی دانشگاه خودمون...
بعد یه کله ادامه میدادم تا دکترا....
بعد یه مدت همه چی رو ول میکردم و آدمها رو تجربه میکردم....
کلاسهای کودک درون و بقیه ی چیزای درون....
یه مدت میرفتم موسسه های مختلف کار رایگان انجام میدادم....
بعد ده سال تقریبا همین سن و سال الانم که میرسیدم یه مطب میزدم....
روانکاوی میکردم ملت رو....
مشاوره میدادم....
.
.
به گمونم تواناییش رو نداشتم....
وقتهایی که حالم خوب بود حوصله م از درد مردم سر میرفت...
و وقتهایی که حالم بد بود زیر بار غم درد مردم نابود میشدم میرفت پی کارش....
.
.
بیخود نیست که نرفتم روانشناسی بخونم ....
با همه ی علاقه ای که داشتم و دارم....
و با همه ی امکاناتی که داشتم و دارم باز هم این کار رو نمیکنم....
.
.
تعارف نداریم که....
آدمیزاد باید نقاط ضعف خودش رو بشناسه...
لازم نیست تقویتشون کنه....
بهتره ازشون دوری کنه....
.
.
زن بابام زنگ زده میگه ما زنگ نزنیم تو یه زنگ به ما نزن ها.....
میگم نه! نمیزنم... از این عادت ها ندارم....
میگه حالا من هیچی یه زنگ به بابات بزن ببین چشه!
میگم حالا تو زنش شدی همین دو تا زنگ رو هم میزنم ... قبلا همین رو هم نمیزدم....
بعد توضیح میدم که من فقط وقتی به یکی زنگ میزنم که واقعا دلم بخواد باهاش حرف بزنم....
البته طبق معمول همه ی حقیقت رو نمیگم....
که گاهی دلم نمیخواد با یکی حرف بزنم ولی بهش زنگ میزنم....
که گاهی دلم میخواد با یکی حرف بزنم ولی بهش زنگ نمیزنم....
لزومی نداشت بگم!
.
.
خیلی وقتها پیش میاد زن بابام میگه بابات رو که میشناسی....
بعد من زل میزنم تو چشاش و میگم نه نمیشناسم....
بعد یادش میاد که واقعا نمیشناسمش....
.
.
دو نفر از زندگی من رفتن که نباید میرفتن.....
یکیشون مادربزرگم بود... که مثل مامان دوستش داشتم.... که هنوزم دوستش دارم... مهم نیست که مرده باشه.... برای من هست فقط در دسترس نیست.... مهم نیست که هشتاد و خورده ای سالش بود وقتی که رفت... که اگه بود الان نود و خورده ای سالش میشد... و بعدها هم میشد صد و خورده ای سالش... نباید میرفت... من لازمش داشتم...
خودم فرستادمش بره... میدونه خودش... میدونه چی میگم.... از دستم دلخوری مامانی؟
نمیدونم.... نمیدونم که دلخوری یا نه.... اما اگه صد بار دیگه هم پیش میومد میفرستادمت بری..... دیگه انقدر خودخواه نیستم....
یکیشون ناپدریم بود... اگه بود زندگی من خیلی فرق میکرد... خیلی.....
دوستش داشتم... دوستم داشت.... وقتی رفت من بدجوری پدرم رو از دست دادم... نه یه بار بلکه سه بار....
دلم نمیخواد توضیح بدم چرا سه بار..... ولی همزمان سه بار پدرم رو از دست دادم.....
نابود کننده بود.... نابود شدم رسما....
.
.
رفته بودم پیش خانوم مشاور دکترای روانشناسی ... توی دانشگاه... برای من دانشجو رایگان بود .... تا قبل از اون نمیدونستم من به عنوان یه دانشجو همچین حقی دارم....
با بغض رفتم....
با بغض برگشتم.....
تمام نیم ساعتی که براش حرف زدم بغضم رو قورت دادم.... همه ی سلولهای بدنم میگفتن گریه کن... گریه کن.... گریه کن.... و همه ی اراده ی من برای این بود که گریه نکنم....
اونوقت خانوم مشاور نشسته بود و جوری به من نگاه میکرد که یعنی تو رو خدا فقط گریه نکنی ها... من اینجا دستمال ندارم!!!!!!!!!!!!!
اون روزها اگه کلرودیاز پوکساید ۱۰ نمیخوردم میمردم! حالی بهم دست میداد که از درد کلیه بدتر بود....
بعد برگشتم رفتم دانشکده و مشغول بگو و بخند شدیم با ملت....
.
.
صد بار دیگه هم این ماجراها رو تعریف کنم خالی نمیشم.....
هنوز دلم میخواد برگردم به اون روز...
برم بشینم جلوی اون خانوم...
از اول همه چی رو تعریف کنم و گریه کنم....
گریه کنم ....
گریه کنم ....
گریه کنم.....
همه ی گریه های بعد از اون... بعد از این... جواب اون گریه رو نمیده....
رفته بودم که گریه کنم و نکردم و موافق بود!!!!!
باید برگردم به اون روز...
متاسفم... ولی هیچ کدوم از این ساعتهایی که رفتم تا حالم خوب بشه و شد نمیتونه جای اون نیمساعت رو بگیره...
من اون روز باید گریه میکردم....
نکردم و یه قسمتهایی از وجودم نابود شد رفت....
رفت و دیگه برنمیگرده....
مثل یه لیوان شیشه ای که افتاده و میلیونها تیکه شده و دیگه باید با جاروبرقی جمعش کرد....
پودر شده....
اما لبه های تیز داره....
میره توی پای آدم و ....
.
.
اگه روانشناس میشدم...
همه رو وادار میکردم گریه کنن....
گریه شون رو در میآوردم و میشستم ونیگاشون میکردم....
ساکت...
هیچی نمیگفتم ...
میذاشتم انقدر گریه کنن تا به هق هق بیفتن....
انقدر که احساس خفگی کنن....
بعد میگفتم پاشو برو....
حالت تا ده سال آینده خوبه....
من اگر احتیاج به مشاوره پیدا کنم حتما میام پیشت. این روش درمانی که تو انتخاب کردی عالیه
پاسخحذفD:
حذفتا حالا شده بخوای هزارتا چیز بگی اما نتونی؟ اگه شدی، حس میکنی که من الان همونم.
پاسخحذفاووووو تا دلت بخواد شده... خیلی هم بده... یعنی آدم واقعا خیلی دلش میخواد بگه ها... اما نمیشه....
حذفدرکت میکنم...
و مرسی بابت همه ی اون هزارتا چیزی که دوست داشتی بگی!
تشریف بیارید این ورِ دنیا یه قهوه باهم بخوریم تا ببینم کی میتونه اشک کی رو در بیاره :D من اصلا تصمیم گرفتم برگشتم ایران برم مداح بشم :D ولی جدا به یه تراپی نیاز دارم! بدی مشاورهای این ور اینه که وقتی میری برات مینویسن باید چند جلسه بیای و 2-3 جلسه اش قشنگ با اجاره ی یک ماه خونم برابرِ!
پاسخحذفتازه تنها کاری که میکنن اینه که میشینن و بهت گوش میکنن... همین.... این کار رو یه دوست خوب و با حوصله هم میتونه انجام بده....
حذفچشم ... اگه روزی پام به اونجا باز شد حتما قرار قهوه خوری میذاریم...
راستی:
حذف- ممنون از دعوت قهوه
- من که گفتم اگه روانشناس میشدم.. حالا که نشدم... پس ادعای گریه درآری هم ندارم. :دی
بدون توجه به اسم نویسنده داشتم تلاش می کردم نویسنده رو درک کنم و بشناسمش.یه جای دلم می گفت قلمش اشناست برام ولی خوب می دونی که من هنگ هنگم.وسط نوشته بوی سوختنی اومدو پاشدم خرابکاری ها رو جمع کنم توی اشپزخونه با خودم گفتم چه خبر از انی ؟کی بریم قهوه بخوریم من براش حرف بزنم و گریه کنم...وقتی برگشتم کشفت کردم
پاسخحذف(قسمت گریه و حرف و باهات هماهنگ نکرده بودم ولی قرار همین بود)
قرار ما باهم یا قرار تو با خودت؟!
حذفباشه ... قرار بذاریم بریم قهوه بخوریم و تو گریه کن.... ولی لعنتی قرار بود فالوده بخوریم....