یه چیزایی رو میدونم یه چیزایی رو نمیدونم....

یه زمانی فقط میخوندم.... تمام زمان بیداری... حتی نمیفهمیدم چی میخورم ... توی مهمونی... توی توالت... توی رختخواب... کتاب دستم بود.
نمیدونم دنیای داخل کتاب قشنگ تر بود و دلم نمیومد ازش بیرون بیام یا دنیای واقعی به قدری غیر قابل تحمل بود که نمیخواستم توش هشیار باقی بمونم....
وسط این کتاب خوندن ها شیطنت هم میکردم.. از در و دیوار و درخت و ... بالا میرفتم... دوچرخه سواری میکردم.... با دوستم چادر گل گلی سر میکردم و توی مسجد زیر چادر موقع گریه ی زنها میخندیدم.... موهام رو از ته میزدم و میرفتم توی خیابون....
وسط این کتاب خوندن ها دانشگاه رفتم عاشق شدم... با زحمت و بغض و درد فارغ شدم.... و دیگه کتاب نخوندم....
از اون روزی که بابام رفت نشستم پای کامپیوتر و مین روب و ... دیگه کتاب نخوندم....
نه که نخونده باشم کم خوندم... خیلی خیلی کم....
گاهی فیلمی گاهی سریالی تا صبح و حتی تا صبح فرداش....
اما چند سالی میشه که اصلا کتاب نمیخونم.... نمیتونم...
اوایل نمیدونستم چرا.... اما امروز فهمیدم.... ظرفم پر شده... اشباع شده... به محض اینکه دو صفحه میخونم سرریز میکنه....
تمام بدنم به خارش میفته... کلافه میشم و دور خودم میچرخم....
اونوقته که باید بنویسم..... نمیتونم که ننویسم... سرریز کرده... مهم نیست چی خوندم.... یه چیزی دکمه رو فشار داده....
اینو میدونم الان... ولی نمیدونم که چرا پس نمینویسم.....
اون زمان که وسط کتاب خوندنها زندگی میکردم مدام مینوشتم... شده بود شب توی تاریکی تلو تلو خوران رفته باشم توی آشپزخونه در رو بسته باشم پنجره رو باز کرده باشم و زیر نور مهتاب تند و تند نوشته باشم فقط برای اینکه ولم کنه و بتونم بخوابم....
اما الان چرا اینطوری شدم؟ نمیدونم....
اگه میتونستم بنویسم و خالی بشم الان یه آدم دیگه بودم... یه آدم خیلی دیگه!!!!
راحت تر... روون تر... سالم تر.... خالی تر.... دوستانه تر.....

۴ نظر:

  1. حداقل سعی‌ کن که بخونی‌، خودتو مجبور کن که بخونی‌...، حداقل شاید اینجوری سر ریز بشی‌ و بنویسی‌. خوش بحال ما بشه!

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. این یکی از قشنگ ترین کامنتهایی بود که دریافت کردم!!!!!
      راست یا دروغ من خوش بحالم شد!

      حذف
  2. خوشحالم، الان که باز من بیشتر خوش بحالم شد!!!

    پاسخحذف