این روزها از اون روزهایی بود که بیام و بزنم وبلاگم رو به کل پاکش کنم بره... حتی حرمت اون یکی نویسنده ی غایب رو که اصولا چیزی نمینویسه نگه ندارم...
این روزها از همون روزها بود که دیگه دلم وبلاگ نخواد...
اما نتونستم...
دلم برای آلن تنگ میشد... دلم برای مامان ِ کوچولو تنگ میشد.... دلم برای اون یکی دو سه نفری که گاهی میومدن و یه پیامی میذاشتن تنگ میشد....
بقیه رو از طریق غیرمجازی بهشون دسترسی داشتم....
دیدم دلم چقدر کوچولوئه.... چه به نخ باریکه هایی وصل میشه و دوست نداره کنده بشه....
برای همین بیخیالش شدم..گفتم بذار باشه...
اما واقعا دیگه دلم وبلاگ نمیخواد....
به همین سادگی

۳ نظر:

  1. خودت هیچی‌، شاید از خودت گذاشتی، فکر ما رو هم بکن، فکر دلتنگی‌ ما. خوشحالم که پاک نکردی، خیلی‌، خوشحالم. باش آنی‌، بنویس هر از گاهی‌. دیر به دیر بنویس اما بنویس.

    قول دادی که بخونی‌، اینجوری شاید بنویسی‌... یادم نرفته.

    پاسخحذف
  2. آدما میتونن توی دو تا کره ی متفاوت زندگی کنن ولی مثل دوقلوهای همسان در آن ِ واحد یهاحساس داشته باشن . توی دو سه هفته ی اخیر ده بار رفتم وبلاگم رو پاک کنم و برای همیشه درش رو تخته کنم ، پرشین یاری نکرد و نشد .

    پاسخحذف