هشدار:
این یک پست طولانیه در مورد افسردگی و جنبه ی داستانی تفریحی هم نداره.

اولش که فاطمه شمس در مورد افسردگی نوشت و همه گفتن آفرین به شجاعتش خنده م گرفت.
گفتم شجاعت نمیخواد که. من همیشه راحت از افسردگیم حرف زدم.
اما چند روز که گذشت دیدم من نمیتونم در این مورد حرف بزنم و کل شجاعتم خلاصه شده توی باز نشر کردن پستهای دیگران.
نمیدونم از چی ترسیدم. از چی خجالت کشیدم. از اینکه شاید بهم بگن آخی حیوونی؟ یا بگن دیوونه؟ یا بگن اینم خواسته از مد عقب نیفته!
حالا که فهمیدم میترسم از نوشتنش، خودم رو مجبور کردم که بنویسمش.
نصفش برای خودم که شجاعتم رو به خودم ثابت کنم و نصفش برای کسی که ممکنه بخونه و به دردش بخوره.
دقیقا شروعش رو یادمه. ۲۱ سالگی بود. من از اون آدمهایی بودم که فشارهای خیلی زیادی رو تحمل کرده بودم و باز هم با کمال پررویی بالا و پایین میپریدم و خوشحالی میکردم فقط به این دلیل که فکر میکردم تو دیگه چه مرگته؟ همه چی که خوبه چرا راضی نیستی!
و موضوع این بود که اونقدر عاقل و بزرگ نشده بودم که بفهمم همه چی خوب نیست.
تا اینکه چند تا اتفاق خیلی خیلی بد پشت سر هم افتاد. به قدری بد بود که شکست عشقی توش گم شد و به چشم نیومد.
عقلم رسید که باید کمک بگیرم. یه روز پا شدم رفتم پیش مشاور دانشگاه.
اما عقل اون نرسید که چطور کمکم کنه. یا حداقل بهم بگه برو دکتر دارو بخور. هیچی نگفت! فقط به حرفهام گوش داد. شاید هم فکر کرد دروغ میگم؟
حمله به صورت اضطراب من رو غافلگیر کرد. اضطراب وحشتناکی که نه میتونستم بخورم نه بخوابم و نه راه برم! فقط دو روز تحمل کردم تا دانشگاه باز بشه و رفتم پیش یکی از اساتید دانشگاه که باهاش راحت بودم. اون بهم داروی ضد اضطراب رو معرفی کرد که اون روزها هنوز بدون نسخه به آدم میدادن. الان دیگه نمیدن!
اگه بلافاصله نمیخوردمش کارم به بیمارستان میکشید به گمونم.
اضطراب رو که کنترل کردم به زندگی ادامه دادم. چون راه دیگه ای نمیشناختم. اما افسرده بودم. دانشگاه رو به زور و با نمره های پایین تموم کردم. شبها تا صبح بیدار بودم و صبحها میخوابیدم.
افسردگی خودش رو به راحتی نشون نمیداد. من نمیفهمیدم چی شده و من چرا اینجوری ام. در خدمت خانواده بودم. سرکار میرفتم. کلاس نقاشی رفتم. سعی میکردم بار اضافه برای کسی نباشم به لحاظ روحی. وضع اطرافیانم خیلی بهتر از من نبود.
حتی ازدواج کردم و بچه دار شدم. اما من افسرده بودم! شاید برای مدتی حالم بهتر بود ولی باز دوباره خسته شدم. دو تا بچه پشت سر هم و خستگی زیاد.
تا اینکه یک روز بچه ها رو که برده بودم دکتر غدد بهش گفتم من مریضم. گفت چته؟ گفتم نمیدونم یا دیابت دارم یا غده تیروئیدم دچار مشکله یا یه مرض دیگه! خنده ش گرفت گفت از کجا میدونی؟ گفتم یه عالمه علامت دارم. خسته م. نفسم بالا نمیاد. سرم سنگینه... و کلی علامت دیگه ....
یه آزمایش بلند و بالا برام نوشت.
بعد که جواب رو براش بردم گفت خانم شما سالم ِ سالمی. افسردگی داری!
بعد برای من دارو نوشت و گفت به سلامت.
دوباره اشتباه کردم!
دارو رو خوردم. دو سال تمام!
دیگه پیش دکتر نرفتم. فکر میکردم که دکتر غدد هیچ ربطی به افسردگی نداره ولی نمیفهمیدم که باید پیش روانپزشک برم خب! دارو رو که همینطوری دو سال نمیخورن!!!!!!
تا اینکه وقتی داشتم از پوکی دندونم هام و فلان و فلان مینالیدم توی اینترنت خوندم که از عوارض این داروئه!
و اینکه نباید این دارو رو بیشتر از یک سال ادامه داد!
شکر خدا!
من چیکار کردم؟ رفتم پیش دکتر متخصص؟ اعصاب و روان؟ روانپزشک؟ مشاور؟
نه خیر! فقط دارو رو قطع کردم!
و بازهم من افسرده بودم.
یواش یواش شروع کردم. از مرکز مشاوره. فایده ای نداشت.
برام از یه دکتر خیلی خوب با نامه وقت گرفتن. رفتم پیش روانپزشک. یک ساعت براش توضیح دادم (دقیقا یک ساعت) آخرش برگشت گفت من نمیفهمم چی میگی! برای چی اومدی پیش من؟
وا رفتم. گفتم اومدم که خوبم کنی! گفت من نمیدونم تو چته! بعد برام دارو نوشت.
من هم مثل بچه آدم اومدم داروها رو خوردم. بعد یک هفته بهش زنگ زدم که آی من حالم بده این دارو ها به من نمیسازه. گفت فعلا بخور. یک هفته بعدش دوباره زنگ زدم که آی من خیلی حالم بده. من نمیتونم این داروها رو بخورم. گفت خب حالت رو شرح بده برام. چطوری بده؟!
نتونستم! نمیدونستم. گفتم فقط میدونم حالم خوب نیست و این داروها مال من نیست.
گفت باید بخوری و من هم قطعش کردم!!!!
بعد دیگه همه چی رو ول کردم. دکتر و مشاور و دارو....
یواش یواش مسخ میشدم. دیگه حتی عصبانی هم نمیشدم. فقط توی خواب مردم رو میکشتم. با چاقو و با حرص تیکه تیکه شون میکردم.
یک بار که خوابم رو تعریف کردم اطرافیانم جدی نگرانم شدن. گفتن باید بری دکتر.
مامانم یک مشاور بهم معرفی کرد.
من فقط خندیدم. گفتم دیگه گول نمیخورم. هم مشاور هم روانشناس و هم روانپزشک و هم داروهای مختلف رو امتحان کردم. من دیگه حوصله ی این بازیها رو ندارم.
من هیچ جا نمیرم!!!!
خدا خیرش بده. اینجا مامانم خیلی کمک کرد. ازم خواهش کرد! گفت این یکی رو هم امتحان کن. فقط به خاطر من!
خب این اولین باری بود که مامانم ازم خواهش میکرد و میگفت فقط به خاطر من.
امتحان کردم. این دفعه فوق العاده بود. اما سالها طول کشید. الان شده ۶ سال. بدون دارو. ولی جواب داد.
حالا بعد ۶ سال فهمیدم هرکس یه راهی داره. یکی باید دارو بخوره. یکی باید ورزش کنه. یکی باید مشاوره بره . یکی باید سبک زندگیش رو عوض کنه.
فقط درسی که گرفتم این بود که نباید هیچوقت تسلیم شد.

۳ نظر:

  1. دلم خیلی سوخت ، نه واسه پستی که گذاشتی ، واسه اینکه نمیدونستم دوباره داری مینویسی . واسه پستت دلم نسوخت هیچی ، خوشحال هم شدم ، چون هم فهمیدم خیلی شجاعی که حرفهایی زدی که مردم نمیزنن ، ثانیاً فهمیدم واسه این مشکل راه حلهایی وجود داره . ثالثاً ترسم ازش ریخت . ضمناً خیلی هم دوستت دارم و دلم واست تنگه . ولی جدا از دلم که حالا یا سوخت یا نسوخت مهم نیست ، مسئله اینجاست که بعد از این نگرانتم که نکنه بازم باید یه کاری کنی که نمیکنی یا اشتباهی میری . مراقب خودت باش دخمل ، خواهان زیاد داری .

    پاسخحذف
  2. خب اینکه می گه من نفهمیدم تو چته برا چی بهت دارو داده هی هم می گه بخور!

    پاسخحذف