همون سال معروف بود... معروف ترین سال ِ این سالها....
قرار داشتیم.
داشتم میومدم پیشت. پر از آشوب بودم. درد و به خود پیچیدن و منگی بعد اصابت ضربت....
در رو که باز کردی بهم خندیدی.... منتظرم بودی. وقتی میگم منتظرم یعنی منتظر من با اون وضعیت!
گفتی بیا بشین... بهم یه لیوان آب دادی... حرفهام رو گوش دادی... چند تا سوال ازم پرسیدی.
بعد برام گفتی که چرا!
اون سال اون روز نفهمیدم....
حتی نشنیدم چی گفتی...
کلی برات توضیح داده بودم قبلش... کلی بد و بیراه حتی.... کلی متن نوشته بودم و کلی متن خونده بودم برات.
و جوابت فقط لبخند بود.
هیچوقت بهم توصیه ای نکردی!
همین شد که یادم مونده...
هر یک روز که میگذره از اولین روز من بیشتر ساکت میشم و بیشتر گوش میدم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر