ما يك قبيله ايم.

 (موضوع اين هفته ي وبلاگ زنان رقصنده سراي سالمندانه)
مادربزرگم مريض بود. خيلي. كار كشيد به جايي كه با دو تا دختر كنارش و پرستار توي خونه هم نميشد ازش نگهداري كرد. بيمارستان جاي مناسبي نبود وقتي كاري ازشون برنميومد و اذيت ميشد. 
جايي براي نگهداري بيماران مسن وجود داشت كه حرفه اي براي اين كار تاسيس شده بود. چاره اي نبود. 
دو تا بچه داشتم دو سال و نيمه و شش ماهه. 
احساس ميكردم دارم غرق ميشم. سعي ميكردم به مادرم قوت قلب بدم. كه مگه چند وقت توانايي داري؟ نميتوني! مادري كه به دلايل ديگه در شرايط روحي خوبي نبود. 
مادرم رو دوست داشتم خيلي خيلي زياد. و عاشق مادربزرگم بودم. اصلا انگاري مادربزرگ مادر بود و مادر خواهر. 
گفتن ماماني جوراب و زيرپوش ميخواد. رفتم براش نخي رنگي خريدم و دونه دونه براش اسمش رو دوختم. گريه كردم و دوختم. بعد چيزهايي شنيدم كه زانو زدم و به درگاه خدا دعا كردم. خدايا ببرش. بيشتر از اين اذيتش نكن. و بعد غرق شدم. جوري غرق شدم كه هنوز بعد دوازده سال جنازه م روي آب نيومده. 
انگار كن من تصميم گرفتم و من عمل كردم و من خواستم. تمام. 
هنوز در مورد ماماني نميتونم حرف بزنم. كار از بغض و گريه ميگذره. خفه ميشم اصلا. 
من ميدونم كه خيليها نميتونن. نه از نظر مالي نه جسماني و نه روحي. هيچ كس رو بابت اينكه نميتونه و يا حتي نميخواد از بزرگ خانواده ش نگهداري كنه سرزنش نميكنم. هيچوقت. 
اما من به خانواده اعتقاد دارم. برخلاف اونچه كه در بچگي و جواني فكر ميكردم به گرد هم زندگي كردن نسلها معتقدم. 

۲ نظر: