حالا من میگم من تازه ولی خودم به این نتیجه رسیدم از یک سنی من تازهای وجود نداره. حالا نه اینکه این قضیه خیلی ناامیدکننده باشه نه. کلا خیلی تازه و کهنهش فرقی هم ندارن. اما یک واقعیتیه. تا یک سنی وقتی چیزی غلطه میتونی تلاش کنی تغییرش بدی. اما بعد یه سنی وقتی یه چیزی غلطه و میبینی علیرغم اینکه بهش آگاهی بازهم داری تکرارش میکنی بجای حرص خوردن بپذیر که اینی. وقتی یه مرضی رو توی ۳۰ سالگی درمون نتونستی بکنی توی ۵۰ سالگی وا بده دیگه.
همین خودش من رو یک من تازه میکنه. همین فهمیدن همین. همین که به خودم گیر ندم چرا هنوز همون گه تکراری هستم و گه جدیدی نشدم. نه اینکه حالا بگم من گهم. خیلی هم گلم. ولی خب همینه که هست. مدل حرف زدنم رو میگم. اینم جزو هموناست. حالا یک سال و چند ماهی وقت دارم تا ۵۰ سالم بشه ولی کی به سن بیولوژیکی کار داره. مو که سفید باشه. زانو که درد کنه و خیلی کارها که دیگه نتونی بکنی (کارهایی که قبلا میتونستی ولی الان نمیتونی) دیگه باید قبول کنی میانسالی. حالا میخواد ۵۰ باشه یا ۴۵ یا ۵۵. خیلی توفیری نداره.
کی بود ازش بدم میومد؟ آها یادم اومد. همون یارو. اسمش رو نمیگم چون میشناسینش. خلاصه این یارو یه زمانی خیلی برای من خاص بود. به خاطر کارهاش. بعد که از نزدیک دیدمش و آشنا شدم فهمیدم خیلی خیلی عوضی و گهه. بعد دیگه باز هم خاص بود به خاطر کارهاش ولی از اونور! یه چند سالی در حال بداومدن ازش بودم. اصلا در حدی که عکسش رو توی فضای مجازی میدیدم حالم بد میشد. یکی از دوستان که باهاش عکس میذاشت اون دوست رو میوت میکردم که نبینم دیگه. بعد یهو امروز نمیدونم چرا درکش کردم. خریتش، حماقتش، کثافت بودنش، نون به نرخ روز خوردنش رو درک کردم. خودش فکر میکنه خیلی زرنگه ولی من فکر نمیکنم. اگه زرنگ بود که من نمیفهمیدم چقدر بیشعوره. همین که من فهمیدم یعنی اصلا زرنگ نیست. حالا دیگه انقدر ازش بدم نمیاد. دلم هم نمیسوزه ولی دیگه برام اهمیت ناجور نداره. دیگه احتمالا عکسش رو ببینم کهیر نمیزنم. همون طور که دیگه پای تلفن کهیر نمیزنم. فقط درک کردم. درک کردن اینجوری خوبه. باعث آرامش اعصاب میشه. چی شد اینو فهمیدم نمیدونم.
پوست رویی من مدام در حال عوض شدنه. انقدری که کارم به جایی میرسه که باید دوستام رو هم عوض کنم مدام. نمیتونم با یکی طولانی مدت حال کنم. عوضش میکنم. نه اینکه باهاش نباشم. اینکه دیگه حال نکنم باهاش. ولی به نظرم درونم دیگه داره سفت میشه مثل همین زانوم که دیگه خوب نمیشه. که دیگه نرم نمیشه که دیگه جوون نمیشم. درونم هم همینه. دیگه همینم. تا اینجا هرچی زور زدم و تلاش کردم برای تغییر دمم گرم. دیگه اما بیشتر از این نمیشه. یواش یواش دارم سفت میشم و انعطافم رو از دست میدم. برای همین دیگه از بقیه اونایی که سنشون از من بالاتره انتظار تغییر ندارم. اگه نمیتونم تحملشون کنم باید دوری کنم. امید به تغییر امید عبثیه.
انسان به امید زنده ست و به هدف. در واقع امید به هدف! اگر هدف نباشه انسان میمیره. اگر قرار باشه همه کارها رو رباتها انجام بدن و دیگه انسان کاری برای انجام دادن نداشته باشه میمیره. حتی اگه به اندازه کافی غذا برای خوردن و وسیله و وقت برای تفریح کردن داشته باشه. اگه هدف نداشته باشه به چه امیدی صبح به صبح از خواب پاشه؟ به امید اینکه مثلا ورزش کنه یا تفریح کنه یا بخوره یا سکس کنه؟ نوچ نمیتونه. اینا همه فرعیات زندگی هستن. اگه نمیدونی بدون. حالیت نبوده تا حالا اگه فکر میکردی اینا اصل قضیه بودن. یونگ درست میگفت که اونی برات در درجه اول اهمیت قرار میگیره که توش محدودیت داری. پس نتیجه اینکه انسان قبل از اینکه ربات ها بخوان برعلیهش شورش کنن خودش میمیره.
چرا اینقدر حرف میزنم؟ چون باز هم درسم تموم نشد و من خوابم میاد و این مرض بیش فعالی نمیذاره تمرکز کنم. یهو به فکرم رسید من تازهم رو شواف کنم.
وقت خوش و ایام به کام.
راستی تا یادم نرفته خدا رو شکر که اونجا نیستم و اینجام و همین شکر گفتن خودش معادل بخت خرابه نه فقط من که یک عظمت ملته.
برگشتم اینم بگم. حالا بانک رو به رومون بستین. این بستن فیلیمو برای ساکنین خارج از کشور جزو کدوم سیاست بود؟ خب حالا به جای اینکه پولشو بدیم و فیلم رو ببینیم مجبوریم مجانی ببینیم. هی هم لازم نیست لاگین کنیم. حیف که ما تا ابد دشمن موندیم. کلا دشمنتونیم چه توی ایران چه خارج از ایران. به گمونم خیلی هم فرق نداره که بگم حتی بیشتر وقتی خارجیم چون اونایی که هنوز داخل رو هم دارین میکشین. خاک تو سرتون خلاصه. حتی برای یک لحظه در تمام عمرم چه در دوران کودکی چه نوجوانی چه جوانی و چه میانسالی، حتی یک لحظه شما رو ایرانی ندیدم. نمیدونم مال کجایین ولی ایرانی نیستین. عمرا همچین ننگی رو بپذیرم. خدایی مال کجایین؟